آن ناگهان

5
(6)

 
 
«خانه کپک زده است!» مادربزرگ چنين گفت. مادربزرگ وقتی لحافِ چل‌تکه را مي‌شکافت، چنين گفت: «هوا زنگ زده است. رخت عروسی که در يخدان بپوسد يعنی مصيبتِ بزرگ از راه رسيده است!» بابا بزرگ مولوی را بست. «خانه خوبی نساختيم» و نشست.
آقا بزرگ! انتظار زيادی نداشتيم؛ يک اتفاقِ چوبیِ ساده، برای تنهائی، با سايه‌هایِ اقاقی و رفتارِ خانگی، يک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن، جايی به سادگیِ ياس‌هایِ گلخانه، به راحتیِ چند پله شمعدانی، يک چهارپايه، يک ميز، يک چراغ برای بازشدن، آواز شدن، پرواز شدن. ماانتظار زيادی نداشتيم آقابزرگ، ديگران هم نکاشتند ما بخوريم.
«عصب کپک زده است!» پزشک بعد از سرکشيدنِ عرقِ خانگی چنين بيانيه ای صادر کرد: «من، من نيست. دشمن است و دشمن لجن است.» سرهنگ به اميدِ روزی‌ست که نشان‌ها، تقديرنامه‌ها و گلدان‌هايِ نقره‌اش را از زيرِ خاکِ آلاچيق بيرون بياورد. سرهنگ که بویِ شربت سينه می داد، دلتنگی‌اش را برای روز سردوشی چنين سرفه کرد: «ما بد بدرقه‌ايم وگرنه خانه، خانۀ پيشوازِ قديم است.»
دریانیِ محلة ما به همتِ دندان‌های طلایش خندید. شاعر نوشت: «اين پيشانی نوشت نبايد باشد. چشمۀ مسموم وقتِ سبزِ درخت را می‌گيرد و جنگل از تنفس سنگين ميرغضب مي‌ميرد. باران اما هنوز می‌بارد. کوير هم سبز خواهد شد، اگر آن ناگهان در ما سبز شده‌ باشد، آن سخاوتِ بی‌وقفه؛ تعریفِ عشق.»
خواهرِ کوچکتر ناگاهان در صفِ اجباریِ سرود برای سلامتیِ پيشوا با دهانی بسته دچار دردِ خوشايند شعر شد. آدم در خانه که باشد، خانه کپک نخواهد زد!
بابا چيزِ زيادی از بابا بزرگ نمی‌داند و بابا بزرگ هميشه به من می گفت: «تخم سگ!» بابا جداً بابایِ بابا بزرگ را دوست ندارد. بابا هرگز کنجکاو نبود بداند بابایِ بابا بزرگ، مادرِ مادربزرگ را کجایِ بيابان پيدا کرد، کجایِ خيابان گم کرد؟ بابا چيزك زيادی از ما نمی‌داند. بابا با ما حرف ندارد؛ دعوا دارد. بابا رفيق نيست با ما. ما دانش‌آموزانِ کلاسِ سومِ ب اما بايد با بچه‌هامان بچگی کنيم، بچگی!
اين بود انشایِ ما دربارة ريشه‌هایِ عقب ماندگی!
 
شهيار قنبري
درختِ بی‌زمین

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

3 thoughts on “آن ناگهان”

  1. این ترانه فوق العاده است.
    بیانی شیوا و امروزی از مفاهیمی با کیفیاتِ در ظاهر سیاسی- اجتماعی، اما عمیقا سرشار از خودشناسی و الگوهایی برای چگونه بهتر زیستن.
    "… ما به اندازه ما می روییم…"

  2. پاک کن هایی ز پاکی داشتیم،
    یک تراش سرخ لاکی داشتیم،
    در کودکی کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت،
    دوشمان از حلقه هایش درد داشت،
    … گرمی دستانمان از آه بود ، برگ دفترهایمان از کاه بود،
    تا درون نیمکت جا میشدیم ، ما پراز تصمیم کبری میشدیم ، با وجود سوز و سرمای شدید ، ریزعلی پیراهنش را میدرید،
    کاش میشد باز کوچک میشدیم ، لااقل یک روز کودک میشدیم …!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *