نق‌نق‌هایِ یک جسد

5
(5)
(یا: وصیّت‌نامه بعد از مرگِ سهراب)

«برایِ نویسندة داستانِ «زنی که مردش را گم کرد»

… نه… زنگ نمی‌خورند. تلفن. موبایل. درِ خانه… هیچکدام صدائی نمی‌دهند.
دیگر email ی هم نمی‌آید.
تمام آن 819 تا را بارها خوانده‌ام، دریغ از یک spamِ تازه!
انتظارِ یک sms. حسرت صدایِ یک بوق! جیغ! سوت! هشدار! حتی یک تکان ساده یا روشن و خاموش شدن نورِ گوشی.
حتی دیگر برنامه نماز جمعه این هفته هم برایم تکست نمی‌شود.
 
همه جا پر است از سکوتِ دیالوگ‌هایِ من با خودم!
همه جا «من»، در جوابِ سوالِ نپرسیده خودم، پوزخند می‌زند و خود را می‌زند به کری؛ تا صدای خفقانِ درونم به گوشش نیاید.
منِ کَر با منِ لال؛ همدمی همیشگی شده‌است. یارِ بی‌آزارِ هر لحظة نابخت‌یاری‌ها.
همه جا پر است از قهر همه‌کس با من. علیه خودم!
همه را ترک کردم تا اینچنین تَرَک‌ناک شوم.  
همه جا را آرامشِ تحمل‌ناپذیرِ جیغِ وحشیِ کَرکنندة تنهائیِ نابودیِ نبودِ وجودِ دروغینِ حجمِ من فراگرفته. هوا؟ صد البته آن هم گرفته!
من با تار و پود اعصاب و رگ‌هایم به بافتِ استخوان‌ها و ماهیچه‌هایم غل و زنجیر شده‌ام.
 آزادی؟ چه زمان؟ کِی؟ من آزادِ آزادم! من در این زندان، آزادانه به دارِ خودریسته و خودبافته و خودساخته و آویختۀ تاخته، تاب‌خوران در انتظارِ زندانی شدن در میان جمع هستم! جمع! جامعه! هر چه بیش از یک نفر. بیشتر از انزوا، تنهائی…
 
 احتمالاً کسی دیگر مرا به یاد نمی‌آورد. دوست؟! هِه! چه شعارِ آوانگاردِ احمقانه‌ای! چه کسی اولین بار این لغت مضحک را به‌کار برد؟ شرم نکرد از کنار هم قرار دادنِ د، و، س و ت، کنارِ هم؟ عار نداشت از گفتن «یار»؟ «یادِ یارِ مهربان آید همی؟» او دیگر حیا را قِی کرده‌است که با این کلمه شعر هم گفته است! آری! رودکیِ پررو را می‌گویم!
 
از من حرفی، یک حرف، نه الزماً یک جمله یا یک کلمه، منظور تنها یک تک‌حرف است؛ مثلِ یک الف، لام یا حتی یک یِ، تنها یک حرف، کسی یادش می‌آید آیا؟
آیا من، در گوشه‌ای، لحظه‌ای، از یک‌سومِ عمرِ انسان‌هائی که مرا می‌شناختند، خواب دیده می‌شوم؟
کسی آیا بر حسب تصادف اسم من، ثانیه‌ای در ذهنش می‌نشیند؟ در کتابی، نمایشی، روی عنوان سردرِ  مغازه‌ای شاید، اسم مرا که می‌بیند، من را برای لحظه‌ای تصور می‌کند؟
 
من، یک روح شده‌ام و یا شاید یک مردة متحرک. اما پس چرا تکان هم نمی‌توانم بخورم؟
راستی، من کِی مُردم؟ چرا دردی نبود در لحظة مردنم؟ چرا حالا که مرده‌ام، این همه درد می‌کشم؟ مرده‌ها هم مگر حس دارند؟
 
 چه کسانی برایِ مجلسِ ختمِ من آمدند؟ چه کسانی، حتی به ظاهر، چشمشان برایم خیس شد؟ آیا اصلاً مجلسی هم بود؟ چشمی هم بود؟
نکند جدی جدی من مرده‌ام؟ آیا الان مرده‌ام، یا آن موقع که زنده بودم مرده بودم و فکر می‌کردم که زنده‌ام؟ و الان که فکر می‌کنم مرده‌ام، زنده؟ آنهائی که آن موقع بودند هم زنده بودند با من؟ یا همگی با هم مرده‌ بودیم؟ پس الان که مرده‌ام چرا کسی این دور و ور نمی‌پلکد؟ مگر مرده‌ها تنها زندگی می‌کنند؟ زندگی؟ مگر مرده‌ها هم اصلاً زندگی می‌کنند؟
من کجا دفن شده‌ام؟ نشانیِ مزار مرا لااقل به خودِ من بدهید که حداقل به دیدار مرده‌ام بروم! شاید او با من حرفی داشته باشد. شاید دلم می‌خواست که مرا اصلاً دفن نکنند. کسی نظرِ مرا پرسید آیا بعد از مردنم؟ که می‌خواهم جنازه‌ام چگونه از جلویِ چشم همه نابود شود؟
شاید می‌خواستم که مرا بسوزانید و خاکسترم را در هوایِ میدانِ «سَنتا کروچة» شهر فلورانس، در زیر آن آسمانِ آبی و مجاور با دیوارهایِ شیری رنگِ کلیسا، پخش کنید، یا شاید بهتر است بگویم «با خاکسترم، هوایِ میدانِ «سَنتا کروچة» شهر فلورانس، در زیر آن آسمانِ آبی و مجاور با دیوارهایِ شیری رنگِ کلیسا را مسموم کنید.» 
اما شما نامردمان زندۀ خائن، خواستِ مرا هم حتی در مردگی نخواستید و زیرِ خاک، پاکِ پاک، از دستم خلاص شدید!
 آیا سنگِ قبر من همانی شده‌است که می‌خواستم؟ سیاهِ مشکی… سادۀ صاف! اسمم تنها، در بالا، گوشۀ راست، با یک و نیم کلمه فاصله از مرزِ قبر… ترجیحاً با قلمی بجز نستعلیق… که کودکان هم بتوانند به راحتی نامم را بخوانند. در پائین، گوشه سمت چپ، ریزِ ریزِ ریز، کوچک ولی خوانا، تاریخِ بودنم… فلان سال، خط فاصله، فلان سال. خاکستری. هیچ چیز دیگر هم نباشد… حتی شعری از سهراب. سادة صاف!  آیا سنگِ قبر من همانی شده‌است که می‌خواستم؟ اگر آن را هم نتوانستید آن‌‌گونه که خواسته بودمش بسازید، دیگر حرفی ندارم! قهرِ قهرم! حتی اگر کسی نباشد که بخواهم با او قهر کنم، باز هم قهرِ قهرم من! مردة من هم با شما دیگر قهر است. حتی اگر بتوانم، قبرم را با آن قبرِ احتمالاً قطعۀ کناری، که هنوز خالی است و سنگی ندارد، عوض خواهم کرد. استخوان‌هایم را تک به تک برمی‌دارم، دانه دانه آنها را زیرِ خاکِ آن می‌کنم! تا هر وقت که برای دیدن من آمدید (بسی خیالِ خوش که بیائید) برای قبری گریه کنید که جنازه‌ای در آن نیست! آن‌وقت من به شما و گریة احمقانة ساختگی‌تان قَه‌قَه می‌خندم.
 سنگِ ما هم ارزانی شما! مگر زمان زندگی، سنگِ ما همسنگِ یاری شما بود که چشم‌داشتی در مردگیمان به لطفِ شما باشد؟ بی‌سنگ، سنگین‌تر است این دو پاره استخوانِ سبک!
 
زنگ! زنگ خورد! بالاخره زنگ خورد! سه زنگ با هم! تلفن، موبایل و زنگِ درِ قبرم! می‌خواهم هر سه را با هم جواب دهم!

– الو؟ بله؟ کیه؟ چی؟ نه! اشتباه گرفتید! قطعۀ کناری‌ست! آن یکی آن طرف‌تر. قبر یکی مانده به آخر. آنجا…  خداحافظ! 

90/2/26
 

 
 
 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

6 thoughts on “نق‌نق‌هایِ یک جسد”

  1. pasha jan…. bi nahayat lezzat bordam…. bi nahayat,,, va ba ejaze baraye teddadi ba zekre adresse webloget in matn o ferestdam..
    It made my night… Thanks for sharing it…

  2. so sad. 🙁
    are you ok pasha?
    nagoo hay zang nemikhore. 60 dafe faghat khodam zang zadam bar nadashti.
    call me if you want…

  3. تمام شده ای
    تمام شده ای
    سرفه کن !!
    می خواهم به پاس آخرین کلمات
    که از دهانت می افتد
    سجده کنم خاک را …

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *