(خوندن این حکایت به بچههایِ زیر 13 سال و کودکان بالای 40 سال، خانمهای حامله، شیرده و اونائی که قصد دارن به هر دلیلی به هر آدمی، شیر بدن، توصیه نمیشه.)
من کلاً ماهی شاید یه بار خواب ببینم… ولی خوابهام یه جورِ خاصه! مثلِ فیلمه. یعنی قشنگ، میزانسن و دکوپاژ، تراولینگ، کِرین و اینا توش هست. زاویة دوربین داره. بعضی جاها POV میشه، بعضیجاها دوربین رو دست، بعضی وقتها هم جایِ دوربین بینِ دو تا دیالوگ عوض میشه. صحنههایِ خوابهام کات و فید داره. بعضی جاهاش پلان- سکانسهایِ طولانیِ برسونی داره، بعضی جاها مثلِ فیلمهایِ تارانتینو خون از در و دیوار میپاشه! اکثراً Sad Ending ه، ولی بعضی وقتها هم «پایانِ باز» داره. خلاصه خودِ خودِ فیلمه.
دیشب خواب دیدم بچه دارم! تو کل خواب، بچهم رشد میکرد و تو سکانسِ بعدیِ خوابم، یه مقطع بزرگتر میشد. اسم اونم «پاشا» بود! البته بهش میگفتم «پاشا جونییِر».
* * *
خوابم از سه ماهگیش شروع شد. توله سگی بود واسه خودشها! از این بچههائی که میخوای پاشون رو تا زانو ببری تو معدهت! با چشمهاش بهت میخندید و با کل قیافهش انگار دستت مینداخت. لحظاتِ خیلی خوبی داشت سکانس اول خوابم و آخر این سکانس جائی تموم شد که من اومدم پهلوش رو گاز بگیرم، جیـــــــــــــــــــــــش کرد به هیکلم و خوابِ من fade شد به سکانس بعد!
* * *
مقطع بعدیش، 2/5 سالگیش بود. موهاش خرمائی. چشمها درشت، پر از لپ! از اون تخمِجنا بود که از دیوار راست بالا میرفت! خبری از مامانش نبود تو خوابم. احتمالاً طلاق گرفته بوده، چون احتمال میدم نتونسته بوده اخلاقِ گند منو تحمل کنه… ولی قیافهش یه جورائی به مامانش رفته بود و نشون میداد خانم، بانویِ جیگری بوده واسه خودش! البته ته چشاش، شیطنتِ منو داشت ها! … این سکانسِ خوابم یه پلان بیشتر نبود؛ درواقع یه پلان-سکانس به سبک فیلمهایِ وسترنِ جان فورد بود: یه دستش به کمرش، یه دستش شیشهشیر. با اون پوشکش، مثلِ آدمای مست چند قدم برداشت و اومد روبروی راکیچِرِ من، بین من و تلویزیون وایساد و بعد از اینکه چند ثانیه تو چشام خیره شد، با یه صدایِ بم اولین جملة زندگیش رو گفت:
«شومبول چیه؟!»
این سکانس سریع با یه رافکات رفت به مقطع بعدیِ زندگیش که 8 سالشبود.
* * *
من دفترِ مدیر مدرسهش بودم. در واقع منو خواسته بودن. نمرههاش همه 20 بود ولی انضباط اون ثلثش شده بود 6! تو کلاس همه از دستش شاکی بودن. از خانم معلم گرفته تا بچهها. واسه این منو خواسته بودن که خانم معلمش گفته بود سرِ زنگِ نقاشی، تختِ خواب خانم معلم رو با متعلقاتِ توش با جزئیات کشیده. بهتره وارد جزئیاتش نشم دیگه!
* * *
بعدیش 15 سالهش بود. داشتم باهاش Call of Duty بازی میکردم و داغونش میکردم! اونم همش منو Head Shot میکرد! وسط بازی بهم گفت: «سینیِر، من یه فکرِ اقتصادی خوب کردم؟»
– چیه فکرِ اقتصادیت، جونییِر؟
– یکی از بچهها یه آشنا داره که 48 جعبة 12 تائی کاندوم رو خیلی خیلی ارزون میده.
من با کلی تعجب، در کمال وارفتگی بازی رو بیخیال شدم و بهش نگاه کردم و گفتم: «اونوقت چند تا میشه؟»
سریع، بدون مکث گفت: «50 تاش میشه 600 تا 24 تا ازش کم کنی میشه 576 تا!»
– اونوقت همة این کاندوم رو میخوای چیکار کنی؟
– حساب اونجاش رو کردم. ببین سینییِر، اگه من و تو، هرکدوم روزی 3 تاش رو استفاده کنیم، سه ماه و شیش روز طول میکشه که تموم شه! اینجوری میدونی چقدر جلوئیم؟
– از چی جلوئیم؟! در ضمن! روزی سه بار؟ مگه ما خرگوشیم؟
– تازه من میخواستم بگم 5 بار، رعایتِ سنِّت رو کردم!
– من 25 سالم که بود یه جعبة دوازدهتائی خریدم، الان تویِ کمد 9 تاش مونده! خواستی بردار!
– من دو تا 12 تا فقط تویِ سه روزِ گذشته مصرف کردم!
… اینجا دوربین، تو خوابم، از صورتِ حیرون من pan شد روی صفحه LCD و صحنة Head shot شدن من به صورت slow motion، دیزالو شد به سکانسِ بعدی!
* * *
توی سکانسِ بعدی، حدودای 17- 18 سالش بود. شب بود، دوتائی نشسته بودیم، داشتیم با هم وُدکا میخوردیم. موزیک متن، سوناتِ Violoncelloِ شوبرت بود. یهو بعد از یه سکوتِ چند دقیقهای گفت: «سینیِر، عاشق شدم!»
– خوب کردی، الان شدی! خوب شد زود شدی! رابطة عشق و سن از لحاظ داغون کردن دقیقاً تناسبیه! اینی که میگم نه نصحیته، نه یه پندِ پدرانه. این تنها یه دردِ دلِ لاغره و لاغیر!
– درد داره آخه!
– میدونم! داره. ولی الان دردش کمتره. میشه مزهمزهش کرد. میشه با زجرش کیف کرد. سازگار شد. زودتر ازش رد شد و برگشت دوباره تویِ رِیلِ زندگی! حافظ میگه: «ای دل شباب رفت و نچیدی گلی زعیش… پیرانه…»
– «پیرانهسر مکن هنری، ننگ و نام را…» آره میدونم چی گفته حافظ. تازه «عنصرالمعالی کیکاوسبن اسکندربن قابوسبن وشمگیربن زیار» هم تویِ قابوسنامه میگه: «جهد کن تا به پیری عاشق نشوی که پیر را هیچ عذری نباشد!»
– اسمِ طرف انقدر طولانی بود و من نمیدوستم؟
– نه اسمش «آوا»ست!
– فقط قانونِ سیام پاشا رو یادت نره!
– کدوم بود سیامش؟
– فقط قانونِ سیام پاشا رو یادت نره!
– کدوم بود سیامش؟
– `Don’t mistake a “one night stand” for a “whole life stand”`
– Yes Sir!
– پس به سلامتی آوا!
– به سلامتیِ شباب!
* * *
سکانسِ بعدی فکر کنم حدودایِ یه سال بعد از سکانسِ قبلی بود… یه دختر آورده بود خونه! جیگر! قیافش مثلِ جوونیایِ جینا لولوبریجیدا بود! با همون چشمهایِ مست و راه رفتنهایِ خرامان! آدم رو یادِ دهة 60- 70 ِقرن قبل مینداخت! وقتی از اتاقش رفت بیرون، ازش پرسیدم: «این کیه؟ آواست؟»
– نه بابا! آوا کیه؟! اون تموم شد! این «ندا» ست!
– اِ ! اون تموم شد! آها! کی هست حالا این؟
– خوبه؟
– حرف نداره!
– اینا یه مادر و دخترن! تووووووووپ! واسه تو جورش کردم!
– چند سالهش هست؟
– 21.
– مادره 21 سالشه؟
– نه بابا! مادره که واسه خودمه! ندا رو واسه تو جورش کردم!
– !!!
* * *
اینجای خوابم رفتم تو فکر! عجب پدّسگی بود این بچه! من فکر میکردم خودم آخرشم! وقتی اینو دیدم فهمیدم یک هزارم این جوونور هم نیستم! بچههایِ این دور و زمونه میبینین چی میشن؟! اینجاها بود که یواش یواش فهمیدم اینا همه خوابه و اونوقت یه خورده آرامش پیدا کردم. خدا رو شکر کردم بچه ندارم… از یه طرف هم مزة خوبی داشت… به شرطِ اینکه مامانش نباشه اون دور و ورها… در هر حال تو همین فکرها بودم تویِ خواب که یهو جلویِ چشام یه پردة سیاه اومد که روش با سفید نوشته بود: fin
پدر سگو دوس داشتم، با تموم پدر سوخته گيش …
omadam comment bedam ke agha shoma chera mardomo az rooze khoni mahroom mikoni :)) shoma roozaro bekhon har ki khast gosh mide har kiam nakhast mire 😀 dige dar e khoroj o ina neshone ma ha nadee dige pasha jun:D chakerim
bad alan didam ke oon ghesmato omit kardi va ye tikkeie ke man kheili to hamon chand khat doost dashtam am inja dige nist 😀 be emammmmmmmm hoseiiiiiiiiiiiin!!:)))
pejman jan mishe amooye pedarsag 😀
?