امشب تولّدِ بیست و هفت سالگیِ «ترنّم» دخترمه.
– خُب؟ که چی؟ چون کتاب نمیخونه و مثلِ شما فکر نمیکنه، من نباید باهاش باشم؟
– نه! نه چون مثلِ من فکر نمیکنه… چون مرد نیست و نمیتونه هم باشه… چون زیرابرو و روابرو برمیداره و دوتا کلمه نمیتونه حرف بزنه. چون تمامِ افتخارش به اون آهنقراضۀ زیر پاشه و پولایِ تویِ حسابش. چون تاحالا تو عمرش یه شعر نخونده، یه فیلمِ خوب ندیده و نمیتونه مثلِ یه مرد درست راه بره و نگاه کنه و عمل کنه، برای اینها نباید باهاش باشی…
– این میشه همونی که من گفتم… شما مگه تویِ لحظاتِ ما هستین که بدونین چجوریه؟
– نه نیستم، ولی پریشب، داشتی باهاش تلفنی صحبت میکردی و صدای جیغات تا دریانی سرِ محل میرفت، میشد حدس زد که لحظات رمانتیکِ خوبی باهم دارین.
– من میدونم شما از چی ناراحتی…
شده بود که باهم بحثمون بشه، ولی هیچوقت دوست نداشتم پردههایِ بینمون اینجوری پاره شه…
– من از چی ناراحتم؟
– … از اینکه از همین الان موفّقه و مثلِ شما آرزوهاش برباد نرفته…
– اینکه آرزوهایِ من بربادرفته یا نه، بحثِ بسیار خصوصیایه که فقط و فقط به خودم مربوط میشه و حتی تو هم نمی تونی در موردش صحبت کنی. ولی اینکه میگی موفقه. تو موفقیت رو تویِ این میبینی که شازده از آقازادهها هستن و با پولهایی دزدیِ باباش که سرِ منقل، از نمایندۀ فلانشهر و وزیرکِ احمقِ فلان وزراتخونه هاپولی کرده، ماشینش اون شده، لباسِ بِرَند میپوشه و واسۀ تولّدِ تو ساعتِ مارکِ فلان گرفته؟
– آره من موفقیت رو این میبینم! نه اینکه روزی چند ساعت بشینم تویِ اون دخمه و احساس کنم فیلسوفِ دَهرم و لایِ کتابهامو مجّلههام وول بزنم و با چندتا ادیب و روشنفکر قهوه بخورم و آثار این و اونو نقد کنم و آخر شبهم هیچی نداشته باشم واسه لذت بردن. نه اینکه بیست و اندی سال سردبیر یه فصلنامه ادبی-هنری باشی و درجا بزنی… میدونی چیه؟ تمام ناراحتی شما اینه که اون واسه تولّدم میتونه به من ساعتِ فلانِ فلانقد میلیونی بده و شما درنهایت میتونی مثلِ هر سال یه کتاب و سیدی از فلان آرتیستِ ننهمردة هنرشیدای پاپَتی بهم کادویِ تولّد بدی. اون ماشینش به اندازۀ تمام درآمد عمرتون بوده و ماشینِ ما از اونائیه که در هر لحظه هر جایِ خیابون رو نگاه کنی، دهتاش میآد جلویِ چشات.
– به قول اون گفتۀ معروف: «وقتی ارزشها عوض میشوند، عوضیها با ارزش میشوند.»
– ترجیح میدم، عوضی زندگی کنم تا با ارزش مثلِ شما.
– دختر! دنیات هنوز خیلی خیلی کوچیکه… هر صحبتی هم که کنم تا خودت تجربه نکنی، متوجهش نمیشی. فقط بهت میگم که بدونی گفتم. میخوای بری باهاش… برو… میخوای ماشینِ خوب سوار شی، لباسِ خوب بپوشی، خونه خوب داشته باشی، با آدمایِ پولدار دمخور شی… بکن هر کاری که میخوای. ولی بدون که زندگی این نیست…
درست شبیه مادرش شده… اولین اختلافهایِ من و اون هم از همین جملهها شروع شد.
– زندگی اونی هم نیست که شما توشی…
– تو با استعدادی که داری میتونی به جائی که میخوای برسی. بدون اینکه شیوۀ زندگیت رو عوض کنی.
– شیوه زندگی! باز رفتین به مبحثِ موردِ علاقهتون، لایفاستایل و اینا؟
– میدونی دقیقاً از وقتی که با این پسره دوست شدی، دیگه کتاب نخوندی؟ «جنایت و مکافات»ت از همون صفحهای که یکسال پیش علامت زدی، یه صفحه هم جلو نرفته و روش یه بندِ انگشت خاکه… موزیکهائی که گوش میدی رو تازگیها با اونائی که قبلاً گوش میدادی مقایسه کردی؟ تو چه بلائی سرت اومده که از بیضائی و رحمانیان و یعقوبی رسیدی به «بهزاد محمدی»؟ تو که اهلِ شاملو و نیما و شجریان بودی، چیشد که «امیر تتلو» و «ساسیمانکن» و «حسین تهی» گوش میدی؟ هر شب که میآی خونه تمام خونه رو بویِ سیگار پر میکنه… توئی که ازش متنفر بودی… چی شدی؟ چرا دیگه واسه فوق نمیخونی؟ به خودت نگاه کردی تازگیها؟ واقعاً چی شدی؟
تنها چیزی که هیچوقت نتونستم تویِ زندگیم تحملش کنم وقتیه که این نازنین جلوم بغض میکنه…
– من ترجیح میدم داستایوسکی نخونم و مولانا و حافظ رو نفهمم، ولی خوب بپوشم، خوب برونم خوب بخورم و خوب زندگی کنم… وقت، واسه سالک شدن زیاده! دوست دارم جوونی کنم. دوست دارم خوش بگذرونم…
– با این پسرکِ دو جنسی که انقدر به این ور و اونورِ بدنش هورمون زده قیافهش شبیهِ میگوپفکی شده خوش بگذرونی؟ شبها بغلت که میخوابه میتونی تحملش کنی؟
– آره… با این یا هرکی شبیه این که بتونه خواستههایِ منو برآورده کنه…
همیشه به مادرش میگفتم دوست ندارم دختر تحویلِ این جامعۀ کثیف بدم و اون همیشه دختر دوست داشت.
– با این قیمت؟ انقدر گرون؟ به قیمت تموم شدنت؟
– به هر قیمتی…
– میدونی تموم این زنها و دخترهائی که با ماشینهایِ آنچنانی خیابونِ فرشته و اونورها رو بالا پائین میرن و پسربچههایِ احمقِ پولدار هم با ماشینهایِ آنچنانیتر دنبالشون می افتن هم همه شون مثلِ تو فکر میکردن؟ شوهر کردن… طلاق گرفتن… مهریهشون رو گرفتن. ماشین خوب خریدن… تو زندگی هیچی نشدن… آشغال شدن… خراب شدن… چند سال دیگه هم که از ریخت و قیافه بیوفتن دیگه هیچی واسه ارائه به کسی ندارن و باید بمونن تویِ همون دنیای احمقانۀ خودشون…
– آره همۀ اینا رو میدونم. ولی وقتیِ اولین سوالِ دوستات زمانیکه با یه پسر دوست میشی اینه که «ماشینش چیه؟»، «خونهش کجاست؟» و هیشکی نمیپرسه مثلاً «چی خونده؟»، «چی گوش میده؟»، «آیا خونوادهش محترمن؟»، «سرشون به تنشون میارزه؟» و اینا ترجیح میدم جوابِ خوبی براشون داشته باشم… انسان در دو حالته که میمیره… یکی اینکه به آرزوهاش نرسه… دوم اینکه آرزوئی نداشته باشه… شما خیلی وقته طبقِ این نظریه مُردی بابا. بیست و هفت سالم شد دیگه! جوونیِ من هم تو مزخرفاتی که شما همیشه دوست داشتی، دوست داشته باشم، حروم شد. چرا من نباید با این پولدارپفکیهایِ ابروبرداشته باشم؟ چرا نباشم. قیافهام که خوبه… هیکلام که خوبه… هوشم که خوبه… کسائی که قابلیتهایِ منو ندارن، الان بهترین زندگی رو میکنن، من چرا نکنم… بابا… ما حرفهامون رو با هم زدیم. میخوایم ازدواج کنیم…
بحث، تمومه… بحث همیشه جائی تمومه که یه نفر نمیخواد گوش کنه و انقدر فکرِ خودش بر همۀ افکار غالبه، که هیچی دیگه نمیشنوه.
– باشه. هر کاری دوست داری بکن.
– شما … مراسمِ ازدواجم میآین دیگه؟
– با بهترین لباسها و تیپِ ممکنم… بیا عزیزم… اینم کادویِ امسال من… چیزِ عجیب و غریبی از لحاظِ تو ممکنه نباشه. مثلِ همیشه. کتابه… «آتش»… هفته پیش چاپ شد. «جزئی از کلیاتِ شمس» با نگاهِ کیارستمی… تولّدت مبارک.
فوق العاده بود… مرســي
مثل هميشه عالي …
vaaay.cheghadr doust dashtam ino!!!!
این جمله را خیلی دوست دارم:ک
انسان در دو حالته که میمیره… یکی اینکه به آرزوهاش نرسه… دوم اینکه آرزوئی نداشته باشه…
elahi ghorbonet beram ba in neveshtehat khailiiii ziba bod va az hame zibatar in jomle ke midoni man ziad shanidamesh :
بحث، تمومه… بحث همیشه جائی تمومه که یه نفر نمیخواد گوش کنه و انقدر فکرِ خودش بر همۀ افکار غالبه، که هیچی دیگه نمیشنوه.
mer30 az inhame Rasti
SAD BUT TRUE.
خيلي خوشم اومد، اميدوارم اون چيزي رو که مي خواي ازش بسازي
شاملووووووو😍 اشاره به شاملو رو خعلییییی دوست داشتم😅
بیخود!