شیشلیک

5
(2)
 
در روزگارانِ قدیم سه دوست از راهی می‌گذشتند. یکی از آن‌ها پایش به تکه‌ای چوب گرفت و به روی زمین افتاد. دوّمی او را بلند کرد و سوّمی تکه چوب، توجّه‌ش را جلب کرد، زمین را کند تا به گنجی رسیدند.
 
آن سه، با هم گنج را در کیسه‌ای جا دادند، و بقیۀ مسیر را طی کردند.
 
در بین راه، مردِ دوّم به مردِ سوّم گفت:
      حالت خوب است؟
مردِ سوّم جواب داد:
      بلی.

سپس آفتاب طلوع کرد.

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

Related posts:

1 thought on “شیشلیک”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *