در روزگارانِ قدیم سه دوست از راهی میگذشتند. یکی از آنها پایش به تکهای چوب گرفت و به روی زمین افتاد. دوّمی او را بلند کرد و سوّمی تکه چوب، توجّهش را جلب کرد، زمین را کند تا به گنجی رسیدند.
آن سه، با هم گنج را در کیسهای جا دادند، و بقیۀ مسیر را طی کردند.
در بین راه، مردِ دوّم به مردِ سوّم گفت:
– حالت خوب است؟
مردِ سوّم جواب داد:
– بلی.
سپس آفتاب طلوع کرد.
behtar boud onvanash ra be jay e shishlik migozashti SHAGHIGHEH