حافظۀ هیجانی

5
(3)
 
اِ … اِ …. اِ…. این زنِ چقدر قیافش آشناست… من کجا اینو دیدم؟!…. وااااااااای! دارم دیوونه می‌شم…. این کی‌ بود؟…. خدااااا…. این زنِ کی بود؟!!!
 
…. م‌م‌م‌م‌م‌م‌مم‌م‌م‌م… اِ اِ… آره… خودشه!  این همون دختریه که من عاشقش شده‌بودم…  دو سال خواب و خوراک نداشتم واسه‌ش… بیست و سه کیلو لاغر شده بودم…. سه بار واسه‌ش خودکشی کردم… یه بارش سه هفته رفته بودم تویِ کُما… زنم رو با دو تا بچّه بخاطرش گذاشتم و رفتم… مادرم سرِ این قضیه دق کرد و مُرد… بابام تیمارستانی شد… آخرش مجبور شدم خونه و زندگیم رو بدم بهش تا بذاره و بره… آره آره… خودِ خودشه… 
 
… عجیبه که اصلاً هیچ تغییری نکرده!

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

2 thoughts on “حافظۀ هیجانی”

  1. خیلی زیبا بود عزیزم …

    خیلی دوستش داشتم 🙂

    کلا ماانسانها یه روزی انقدر عاشقیم که بخاطر اون از همه جیزمون میگذریم و یه روز انقدر فارغیم که حتی به زحمت به یاد میاریمش …

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *