همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگیِ سِمِجِ خودم *

5
(1)
 
 
الان، داشتم برایِ یکی، «نق‌نق‌هایِ یک جسد» رو می‌خوندم، بعد از این‌که تموم شد، گفت چقدر شبیهِ «پیامی از آن سویِ پایان»ِ مهدی اخوان‌ ثالث بود. بعد، برام اون شعر رو خوند! اگه شخص‌ِ سوّمی بودم که «نق‌نق‌هایِ یک جسد» رو خونده بودم، حتماً حتماً نویسنده‌ش رو متّهم به رونویسی یا لا‌اقل تأثیر از این شعرِ اخوان‌ ثالث می‌کردم. عجیب تویِ یه فضا هستن! البته مزخرفی که من گفتم مطمئناً شعر نیست، فقط منظورم حالِ دو نوشته‌ست که شبیهِ همه.
 
نکتۀ خیلی جالب‌ترش اینه که من،‌ اونو به هدایتِ نازنین تقدیم کردم و اخوان‌ ثالث هم یکی از شیفته‌گان هدایت بوده و حتّی شعری به اسمِ «روی جادۀ نمناک» در رثایِ هدایت گفته!
 
اینا رو الان نمی‌گم که بخوام خودم رو مثلاً با اخوان‌ ثالث مقایسه کنم، اینا بهانه‌ایِ برای اینکه یادی ازش کرده باشم و بگم که محبوب‌ترین شاعرِ معاصرم هست.
 
درسته که نیما رو عاشقانه دوست دارم و این گفتۀ تقوائی رو کاملاً بهش اعتقاد دارم که: «تغییر شعرِ یه مملکت از تغییر دینش سخت‌تره، و این کار رو نیما کرد.» …
 
درسته که با سهراب زندگی‌ها کردم و بزرگ شدم…
 
درسته که فروغ برام غزل‌بانویِ همیشه‌ست…
و به شاملو(!) و مشیری و سایه، احترام می‌ذارم…
 
امّا، درستی و رُکی و صداقتِ نظمِ مهدی اخوان‌ ثالث رو جز در نثرِ هدایت در هیچ‌یک از اُدبایِ ایرانی سراغ ندارم و همیشۀ همیشه،  اخوان‌ ثالث مقدّس‌ترین شاعرم بوده و هست.
 
چند هفته پیش، در سفری که به توس داشتم، کاملاً اتّفاقی، سنگی رنگ‌پریده و مهجور پیدا کردم. در جائی پَرت، گوشه‌ای از محوطۀ آرام‌‌گاهِ فردوسی. سنگِ قبری که دوتا گل‌دون با گل‌هایِ پلاسیده،‌ این‌وَر و اون‌ورش بود. جلوتر رفتم و دیدم روش نوشته: مهدیِ اخوان‌ ثالث!
 
اوّلش باورم نمی‌شد! که قبرِ «نقطۀ پایانِ شعرِ کهن در شعرِ نو»، درجائی اِن‌قدر سوت و کور و غریب، قرار داشته باشه! ولی بعد باورم شد! قبرِ شاعر، مثلِ خودش، ساده، صمیمی، صادق و راست بود!
عکس از حمید آقا محمّدی
 
*       *       * 
 
شعرِ زیر، خودِ نق‌نق‌هایِ منه، از زبان شاعِرِ همیشه‌م:
 
 
«پیامی از آن سویِ پایان»
 
 
اینجا که مائیم، سرزمینِ سردِ سکوت است
 
 
بال‌هامان سوخته‌ست،‌ لب‌ها خاموش
 
نه اشکی، نه لبخندی،‌ و نه حتی یادی از لب‌ها و چشم‌ها
 
زیراک این‌جا اقیانوسی‌ست که هر به دستی از سواحلش
 
مَصَبِ رودهایِ بی‌زمانْ بودن است
 
وز آن‌پس آرامشِ خفتار و خلوتِ نیستی
 
همه خبرها دروغ بود
 
و همه آیاتی که از پیامبرانِ بی‌شمار شنیده بودم
 
بِسانِ گام‌هایِ بدرقه‌کنندگانِ تابوت
 
از لبِ گور پیش‌تر آمدنْ نتوانستند
 
باری ازین گونه بود
 
فرجامِ همه گناهان و بی‌گناهی
 
نه پیشوازی بود و خوشامدی،‌ نه چون و چرا بود
 
و نه حتّی بیداریِ پنداری که بپرسد: کیست؟
 
زیرک اینجا سر دستان سکون است
 
در اقصی پرکنه‌هایِ سکوت
 
سوت، کور، برهوت
 
حباب‌هایِ رنگین، در خواب‌هایِ سنگین
 
چترهایِ پرِ طاووسی خویش برچیدند
 
و سیاسایۀ دودها، ‌در اوجِ وجودشان،‌ گویی نبودند
 
باغ‌هایِ میوه و باغ گل‌هایِ آتش را فراموش کردیم
 
دیگر از هر بیم و امید آسوده‌ایم
 
گویا هرگز نبودیم، نبوده‌ایم
 
هریک از ما، در مه‌گونِ افسانه‌هایِ بودن
 
هنگامی که می‌پنداشتیم هستیم
 
خدایی را، گرچه به انکار
 
انگار
 
با خویشتنْ بدین سوی و آن سوی می‌کشیدیم
 
امّا کنون بهشت و دوزخ در ما مرده‌ست
 
زیرا خدایان ما
 
چون اشک‌هایِ بدرقه‌کنندگان
 
بر گورهامان خشکیدند و پیش‌تر نتوانستند آمد
 
ما در سایۀ آوارِ تخته سنگ‌هایِ سکوت آرمیده‌ایم
 
گام‌هامان بی صداست
 
نه بامدادی، نه غروبی
 
وینجا شبی‌ست که هیچ اختری در آن نمی‌درخشد
 
نه بادبانِ پلک چشمی، نه بیرقِ گیسویی
 
اینجا نسیم اگر بود بر چه می‌وزید؟
 
نه سینۀ زورقی، نه دستِ پارویی
 
اینجا امواج اگر بود، با که در می‌آویخت؟
 
چه آرام است این پهناور، این دریا
 
دل‌هاتان روشن باد
 
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
 
بر گورهایِ ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
 
زیرا تریِ هیچ نگاهی بدین درون نمی‌تراود
 
خانه‌هاتان آباد
 
بر گورهایِ ما هیچ سایبان و سراپرده‌ای مفرازید
 
زیرا که آفتاب و ابرِ شما را با ما کاری نیست
 
و های،‌ زنجیرها! این زنجموره‌هاتان را بس کنید
 
امّا سرودها و دعاهاتانْ این شب‌کورها
 
که روز همه روز،‌ و شب همه شب در این حوالی به طوافند
 
بسیار ناتوان‌تر از آنند که صخره‌هایِ سکوت را بشکافند
 
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
 
به هیچ نذری و نثاری، حاجت نیست
 
بادا شما را آنْ نان و حلواها
 
بادا شما را خوان‌ها، خرماها
 
ما را اگر دهانی و دندانی می‌بود، ‌در کارِ خنده می‌کردیم
 
بر این‌ها و آن‌هاتان
 
بر شمع‌ها، دعاها، ‌خوان‌هاتان
 
در آستانۀ گور، خدا و شیطان ایستاده بودند
 
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
 
باز پس می‌گرفتند
 
آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها، شعر و شکایت‌ها
 
و دیگر آنچه ما را بود، ‌بر جا ماند
 
پروا و پروانۀ هم‌سفری با ما نداشت
 
تنها، تنهائی بزرگ ما
 
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
 
با ما چو خشمِ ما به درون آمد
 
کنون او
 
این تنهائیِ بزرگ
 
با ما شگفتْ گسترشی یافته
 
این است ماجرا
 
ما نوباوگانِ این عظمتیم
 
و راستی
 
آن اشک‌هایِ شور، زادۀ این گریه‌هایِ تلخ
 
وین ضجه‌هایِ جگرخراش و دردآلودتان
 
برای ما چه می‌توانند کرد؟
 
در عمقِ این ستون‌هایِ بلورینِ دل‌ْنمک
 
تندیسِ من‌هایِ شما پیداست
 
دیگر به تنگ آمده‌ایم الحق
 
و سخت ازین مرثیه‌خوانی‌ها بیزاریم
 
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
 
اگر بسیار، اگر کم
 
در پیچ و خمِ کوره راه‌هایِ هر مرثیه‌تان
 
دیوی به نام نامیِ من کمین گرفته‌است
 
آه
 
آن نازنین که رفت
 
حقّا چه ارجمند و گرامی بود
 
گویی فرشته بود نه آدم
 
در باغِ آسمان و زمین، ما گیاه و او
 
گل بود، ماه بود
 
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان‌نثار
 
او رفت، خُفت،‌ حیف
 
او بهترین،‌ عزیزترین دوستانِ من
 
جانِ من و عزیزتر از جانِ من
 
بس است
 
بَسِمان است این مرثیه‌خوانی و دل‌سوزی
 
ما، از شما چه پنهان، ‌دیگر
 
از هیچ‌کس سپاس‌گزار نخواهیم بود
 
نه نیز خشمگین و نه دل‌گیر
 
دیگر به سر رسیده قِصّۀ ما، ‌مثل غُصّه‌مان
 
این اشک‌هاتان را
 
بر من‌هایِ بی‌کس مانده‌تان نثار کنید
 
من‌هایِ بی‌پناهِ خود را مرثیت بخوانید
 
تندیس‌هایِ بلورینِ دل‌ْنمک
 
اینجا که مائیم، سرزمینِ سردِ سکوت است
 
و آوارِ تخته‌سنگ‌هایِ بزرگِ تنهائی
 
مرگْ ما را به سراپردۀ تاریک و یخ زدۀ خویش برد
 
بهانه‌ها مهم نیست
 
اگر به کالبدِ بیماری، چون ماری، آهسته سوی ما خزید
 
و گر که رعدش غرّید و مثل برق فرود آمد
 
اگر که غافل نبودیم و گر که غافل‌گیرمان کرد
 
پیر بودیم یا جوان، به‌هنگام بود یا ناگهان
 
هر چه بود، ماجرا این بود
 
مرگ، مرگ، مرگ
 
ما را به خواب‌خانۀ خاموشِ خویش خواند
 
دیگر بس است مرثیه،‌ دیگر بس است گریه و زاری
 
ما خسته‌ایم، آخر
 
ما خواب‌مان می‌آید دیگر
 
ما را به حالِ خود بگذارید
 
اینجا سرایِ سردِ سکوت است
 
ما موج‌هایِ خامُش آرامشیم
 
با صخره‌هایِ تیره‌ترینْ کوری و کری
 
پوشانده‌اند سخت، چشم و گوشِ روزنه‌ها را
 
بسته‌ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی این‌جا نمی‌رسد
 
شاید همین از ما برایِ شما پیغامی باشد
 
کاین‌جا نه میوه‌ای نه گلی، هیچْ هیچْ هیچْ
 
تا پر کنید هر چه توانید و می‌توان
 
زنبیل‌هایِ نوبتِ خود را
 
از هر گل و گیاه و میوه که می‌خواهید
 
یک لحظه، لحظه‌هاتان را تهی مگذارید
 
و شاخه‌هایِ عمرتان را ستاره باران کنید
 
مهدی اخوان ثالث
 

از: «آخر شاهنامه»

 

* عنوانِ مطلب از «زنده به‌گور»ِ صادق هدایت است.

 
 
 
 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

2 thoughts on “همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگیِ سِمِجِ خودم *”

  1. با اینکه زیاد اهل شعرخونی نیستم، اینو خوندم؛
    بابت آرامگاه ساده و خاموش اخوان هم متاسف شدم
    تا بوده و هست ابن مملکت همین طور رفتار کرده؛ از این رژیمم بیش از ابن انتظار نمیره؛ تا وقتی گور امامزاده خیالی تو اولویت باشه جا واسه بنان و اخوان و غیره نمیمونه

  2. هی فلانی، زندگی شاید همین باشد؛ یک فریب ساده‌ی کوچک، آن هم تز دست عزیزی که برایت هییییچ‌کس چون او گرامی نیست! من که باور کرده‌ام، باید همین باشد… شاتقی: زندانی دخترعموطاووس
    مهدی اخوان ثالث

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *