– تو همه جور در مورد نیکلای حرف میزنی. چطور میتوانی بشناسیَش؟ آیا واقعا در مدت شش ماه میشود یک مرد را شناخت؟ او مرد برجستهای است. حالا ولی افسرده است، حرف نمیزند، کاری نمیکند. ولی سابق بر این… آه… چقدر او جذاب بود! من در نگاه اول عاشقش شدم. هاهاها… من فقط نگاهش کردم و ناگهان تلهموش در رفت! به من گفت با من بیا و من آنوقت تمام پیوندها را بریدم، درست مثل اینکه برگهای خشکیده را با قیچی بزنند، و رفتم… ولی حالا وضع جوری دیگر است. حالا او هر عصر به خانهٔ لیبِدِف میرود تا سرش را با زنی دیگر گرم کند و من مینشینم در این باغ و به هوهوی جغد گوش میدهم. دکتر تو برادر داری؟
همینجوری طوطی وار بدون اینکه بدونم چیدارم میگم یا اصلا به بازیگر مقابلم گوش کنم دیالوگها از دهنم بیرون میآن.
– نمیتوانم دکتر. میروم آنجا… جائی که او آنجاست. باید بروم. اسبها را آمده … آماده کنید.
وای! باز تُپق زدم! تازه پرده اول هم تموم نشده و این بارِ دومه که تپق میزنم. امشب من چمه؟ چرا باید شب آخر اجرا اینطور بشه؟از وقتی دیدمش قلبم داره میآد تو دهنم. کاش اصلاً به جمعیت نگاه نمیکردم! ولی این کار هر شبم بود تو همه این نود شب. مگه نه اینکه همش منتظر بودم بیاد. حالا اومده و من دارم بدترین بازیم رو میکنم. خدا رو شکر پرده اول تموم شد. تا حضور بعدیم میتونم کمی تمرکز کنم. فرار میکنم پشتِ صحنه… پرده میافته. حالا فرصت دارم به خودم بیام… اگه این ضربانِ قلبِ لعنتی بذاره.
«تنها از طریق آگاهی واقعی توانایی ها و کمبودهای خود و به وسیله کار مستمر روزانه است که شما می توانید آموزش به خود را شروع کنید. به خودِ بازیگرتان باید یادآوری کنید که دامنه احساساتتان باید تا حداکثر ممکن گسترش یابد.»
استلا آدلر… ولم نمیکنه. مثل دیوونهها حرفهای آدلر میآد تو ذهنم. هه! دامنه احساسات! دامنه احساسات من انقدر گسترش یافته این شدم دیگه!
بازیگر باید قادر باشد که توانایی های خود را به سرعت فهرست کند.
توانائی؟! من الان روی این صحنه هیچ توانائیای توی خودم نمیبینم! اصلا نفسم بالا نمیآد چه برسه به توانائی! کاش این شب آخر هم زود تموم شه…
«بازیگر باید قادر باشد چیزهائی را ببیندکه همه نمیبینند و وانمود به ندیدن چیزهائی کند که در معرض دیدِ همه است.»
چرا پس من دیدمش؟! نه! نه! من ندیدمش! خودش دیده شد! اون وقتی که نیست من همه جا اونو میبینم، حالا که هست مگه ممکنه نبینمش؟! بعد از این سه ماه لعنتی باید بیاد و ردیفِ اوّل بشینه و اینجوری تمرکزم رو بهم بزنه. اون هم تویِ خرتوخری و شلوغی امشب… شبِ آخر… شبی که همه اومدن. شبی که کل سالن اصلی کیپ تا کیپ آدم نشستن! اصلا اون چجوری تونسته بلیت ردیف اول رو گیر بیاره؟! همیشه دیوونه بوده. همیشه همینجوری خرکی غافلگیرم کرده… اَه! نمیدونم باید از دیدنش خوشحال باشم یا ناراحت. با اون دسته گلی که واسهم گرفته! بعد از این همه مدّت… فکر میکنه یا یه دسته رز میتونم فراموش کنم… نمیدونه لازم نبود. بدون گل هم میتونم فراموش کنم!
پرده دوم شروع میشه. باید به خودم مسلّط بشم… تمام مدت مهمانیِ لیبِدِف تمرین تنفس میکنم. مانترا! ۴، ۷، ۸. چهار ثانیه هوا رو میبلعم، نفسم رو نگه میدارم: یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت. بعد سعی میکنم با یه بازدم طولانی همه هوا رو بدم بیرون. به دیافراگمم باید فکر کنم. اَه… این صدای جیغجیغوی ساشا مگه میذاره. من نمیدونم این کارگردان احمق این پلنگ رو از کجا گیر آورده. باید تمرکز کنم… تمرکز… تمرین رنگی کردنِ عضلات. ناخوداگاه آرومآروم از نوک انگشتای پام تا نوک موهام. همه بدنم رنگِ سیاه-زرشکیِ میشه. رنگ دستهگلی که دستشه. هر جوری شده میرم و از پشتِ صحنه، از لایِ پرده، نگاش میکنم… جذّابتر شده… تهریش بهش میآد… اون موقع هِی بهش میگفتم تهریش بذارها، نمیذاشت… هر روز سه تیغ میکرد! الان ولی گذاشته. واسه من. گذاشته که باز غافلگیرم کنه… دیوونه … همیشه همین نوع گل رو برام میآره… باکارا! مثلِ اولّین روزِ تمرینِ همین نمایش که اومد دنبالم… همون روزی که بعد از تمرین توی محوطه تئاتر شهر دعوامون شد. اون موقع هم باکارا آورده بود… همیشه هم همینجوری ساده درستش میکنه… بذار ببینم چندتاست… یک، دو، سه، … شیش، هفت، هشت!… زوج؟! نه، مطئمناً دارم اشتباه میکنم. این آکسِسوآرهایِ صحنه نمیذارن درست ببینم. اون به این چیزها خیلی حساسه… مطمئناً حواسش هست که گافِ اینجوری نده. ولی … این گل … یه جوریه… همیشه بد میآورده برام. دفعه پیش هم که آوردش اونجوری شد. نمیخوام به چیزای بد فکر کنم… اینبار همهچی باید خوب پیش بره… این بار میدونم باید چیکار کنم… خیلی تقصیر من بود. خیلی! درستش میکنم…
نور صحنه وقتی که مثلا ایوانف ساشا رو میبوسه برای لحظهای قطع میشه و باز نوبت من میشه. کارگردان وقتی به سانسور این صحنه فکر میکرد این ایده که به نظرش رسیده بود شاد شده بود! مردک بیسواد!
وارد صحنه میشم. دیالوگهام رو میگم. سعی میکنم به ساشا نگاه نکنم. اعصابم رو خورد میکنه. درست مثل تویِ نمایشنامه!
– تو همیشه به طور مفتضحانهای فریبم دادی، نه فقط مرا، همه را. تو … تو کاسه کوسه… کوزۀ تمامِ اعمالِ زشتت را سرِ بورکین شکستی، ولی الان من میدانم مقصر کیست… نه ساکت نمیشم تو آنقدر سرم کلاه گذاشتهای که دیگر نمیتوانم خاموش باشم… حالا برو لیبِدِف را گول بزن…
وسط صحنه میشینم. ایوانف دیالوگ آخر رو میگه و نور صحنه میره. نور سالن روشن میشه و پرده یواش یواش بسته میشه. تو آخرین لحظه نگام باز به تماشاچیها میافته. مستقیم داره تویِ چشمهام نگاه میکنه. لحظهای میلرزم.
هِه! مسخرهست! من دارم نقشِ آنا پترونا رو بازی میکنم! یکی باید بیاد نقشِ الانِ خودِ منو بازی کنه!
پرده بسته میشه. پردۀ سوّم هم تموم شد… به زور! باز با کلّی تُپُقِ من! پشت صحنه همه هاج و واج نگام میکنن! بازیگر ساشا برمیگرده بهم میگه: خوبی گلم؟ خودمو به نشنیدن میزنم و فرار میکنم توی تو اتاق گریم. خوبه آخرِ این پرده میمیرم و لازم نیست دیگه بیام رویِ سِن. چه خوب که جایِ ساشا نیستم! چه خوب شد کارگردان منو برایِ اون نقش انتخاب نکرد! اوّلش که اینو آورده بود ناراحت شده بودم. یادمه که چقدر بهش حسودیم شده بود. الان ولی خیلی خوشحالم که ساشا نشدم و گرنه باید این جهنم رو یه پرده دیگه تحمل میکردم…
صدای تیر میآد و ایوانف روی صحنه میافته. بالاخره تموم شد. این شب و روزهای سخت بالاخره تموم شد و حالا من از این ضیافتِ لعنتی برمیگردم. تمام پائیز! ضیافتِ ایوانف و تنهائی من… بالاخره هر دو تموم شد. همۀ بازیگرها دستبهدستِ هم میریم جلوی صحنه… تعظیم میکنیم به جمعیت… از جاش بلند میشه… به طرفم میآد… نفسم دیگه در نمیآد … چقدر جذّاب شده… مثل همون روزهای اولمون شده. داره میرسه. دسته گل تویِ دستشه. لبخندی میزنم. نیم قدم میرم جلو. تندتر جلوتر میآد. من هم. میخوام دستم رو دراز کنم تا گل رو ازش بگیرم. پس چی شد؟! چرا داره از من دور میشه؟! به وسط سن میره… خشکم میزنه… چشمهاش لبخندی میزنه و آروم دستۀ باکارا رو میده به بازیگر نقشِ ساشا…
باکارا – با اجرایِ مهرانا
عجب ..!!!!