ساعت دوازده و نیمِ رسید ایستگاه راهآهنِ مرکزیِ فرانکفورت. زودترین بلیت قطار رو برایِ پراگ خرید. واردِ استارباکسِ کنارِ ایستگاه شد. کولهپشتیِ سنگینش رو کنار یه میز خالی گذاشت و یه لاتة بزرگ سفارش داد. از دخترکِ پشتِ پیشخون که چشمهایِ آبیِ درشتی داشت، پرسید:
– تو اینجا زندگی میکنی؟
دخترک نگاهی بهش کرد و جواب داد:
– من اهلِ شرقم. زاکسن اونورا. لبِ مرز. ولی چند سالیه اینجا زندگی میکنم. چطور؟
– قطارم به پراگ ساعتِ 5 عصر میره. ممکنه دیگه هرگز تویِ عمرم فرانکفورت نیام. اگه لازم باشه و بشه که تویِ این چند ساعت یه جاش رو ببینم، کجا رو پیشنهاد میکنی؟
– کارِ سختیه…
دوباره و این بار عمیقتر به پسر نگاه کرد. لیوانِ قهوۀ یه مشتری رو بهش داد و گفت:
– من کارم ساعتِ یک تموم میشه. میتونم باهات بیام و یه جایِ خوب رو نشونت بدم. البته اگه دوست داشته باشی…
* * *
بهغیر از یه بار، چند سال بعد، که باهم رفتن درسدن، تا بابایِ پیرِ دختر رو ببینن، دیگه هرگز از فرانکفورت تا آخرِ عمرش خارج نشد.