آرزویِ سنگینِ احتمال‌ناپذیر

5
(3)
 
 
چقدر دوست داشتم الان یه زن پیشم بود که: خوشگل بود، صداش جیغ جیغو نبود، سایزاش همونی بود که من می‌خواستم، غر نمی‌زد، منطقی و مؤدب بود، Show off نبود و «میلان کوندِرا» رو می‌فهمید.
 
اون‌وقت باهاش می‌شستم از شب تا صبح قهوه می‌خوردم و در موردِ «سبکیِ تحمّل‌ناپذیرِ بودن» حرف می‌زدیم. 

*  *  *

مهّم نبود اگه «میلان کوندِرا» رو نمی‌فهمید. معمولاً می‌شه این چیزها رو یاد داد.
 اگه اهلِ شو بود و بی‌منطق مخالفت می‌کرد و مؤدب هم نبود، باز می‌شد ندید گرفت و تحمّلش کرد.
صداش رو هم می‌شه نشنید. به قیافه‌ش هم می‌شه نگاه نکرد.
سایز؟! اِممممم. باشه! می‌شه مالِ کسِ دیگه رو تصوّر کرد وقتی تصادفی چشمت خورد به هیکلش.
اصلاً بی‌خیالِ «بارِ هستی»! کاشکی بود فقط، هر چی بود، فقط می‌شستیم قهوه می‌خوردیم و حرف می‌زدیم.

بی‌خیال زن! کاشکی یه پسر، یه پیرزن، یه سگ، یه گیاه، یه موجود زنده، تویِ این اتاقِ خراب‌شدهٔ قهوه‌ای-خاکستری، اونور این میزِ لعنتی، جای این سه پایۀ قزمیت بود که وقتی داشتم قهوه می‌خوردم بهش نگاه می‌کردم…

۹۰/۱۲/۱۲ 

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

1 thought on “آرزویِ سنگینِ احتمال‌ناپذیر”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *