باهوشی یه نویسنده و اینکه چقدر میفهمه یکی از نکاتیه که با خوندن چند خطِ کوتاه به قلمش هم میشه فهمید. و این چیزیه که همیشه منو عاشق داستانهایِ کوتاه میکنه.
«عبدالقادر بلوچ» یکی از همین نویسندههاست که من شانسِ اینو داشتم که تویِ این شهرِ بیهنر همشهریش باشم و بهتازگی بشناسمش. مهم نیست حجمِ داستانش چقدره و چندکلمهست. مهم اینه که وقتی میخونیش متوجه میشی چقدر میفهمه و چقدر بلده این فهمیدن رو ارائه بده.
داستانکِ «جمع آوری اعانات» رو خوندم و ازش لذت بردم. تویِ همین چند خط همه چی داره و مهمتر از همه اینکه خیلی راسته!
برای بلوچِ نازنین نوشتم و ازش خواستم اجازه بده داستانش رو تویِ «خلواژهها» بذارم. با سخاوتش نه تنها بهم این اجازه رو داد، بلکه آدرسهایِ زیر رو داد که بتونم بقیه کارهاش رو هم معرفی کنم. من که این روزها کلّی بلوچیم و داره بهم خوش میگذره! شما هم از دست ندین این حس رو:
جمعآوری اعانات
عبدالقادر بلوچ
دختر من اصرار داشت که در طرح جمعآوری اعانه مدرسه برای تحقیقات سرطان شرکت کند. در عالم خیال، او فکر فروش سیصد جعبه شکلات را در سر میپروراند! تا هم رکورد مدرسه را بشکند و هم برندۀ یک دستگاه لپتاپ به عنوان جایزه بشود. پای لپتاپ که به میان آمد خانم هم به تحقیقات سرطان علاقهمند شد.
تجربه ثابت کرده است که وقتی مادر، پشت فرزند بایستد، پدر به جز موافقت، هیچ غلطی نمیتواند بکند. به همین خاطر نه تنها موافقت کردم بلکه قول دادم در تشویق همسایگان فعالانه شرکت کنم.
روز موعود با دخترم به مدرسه رفتیم. با امضاء فرمها و تحویل شکلاتها متعهد شدم به ازای هر جعبه سه دلار به مدرسه بدهم.
جعبههای شکلات مورد پسند همه بودند و به محض رسیدن به خانه پنج جعبه آن توسط همسر و فرزندانم «اعانه خور» شد و من پانزده دلار به تحقیقات سرطان بدهکار شدم.
ما، در یک کوچه بنبست زندگی میکنیم. خانه سمت راست رابطهاش با ما شکرآب بود. ما به این نتیجه رسیده بودیم که آنها سفید پوستانی نژاد پرست هستند. یک روز علنی به ما گفتند که در یک کوچه که یک ایرانی باشد جا برای پارکینگ گیر نمیآید! از قیافهاشان معلوم بود شکلات بخر نیستند. تیپشان بیشتر تیپِ “مارشملویی” بود.
صاف رفتیم دم در خانۀ چینیها که کنار خانۀ آنها بود. سه چهار بار زنگ را زدم. حس میکردم پشت در آمدهاند اما در را باز نمیکنند. نمیدانستند که ایرانی که پیله کند، ول نمیکند. آنقدر زنگ زدم تا بالاخره مرد خانه از رو رفت و در را باز کرد. همسر و پسرش هم رسیدند. با اشاره به سمت خانهامان گفتم که همسایه هستیم. یک جعبه شکلات نشانش دادم و جریان مطالعات برای سرطان را گفتم. مرد با اکراه جعبه را گرفت و رو به زنش کرد و به زبان خودشان توضیحاتی داد. زن جعبه را ورانداز کرد. بعد زن و شوهر وارد بحثی جدی شدند. به نظر میآمد که عنقریب کتک کاری خواهند کرد اما نکردند واز پسرخود کمک خواستند. پسرک جلو آمد و تازه به انگلیسی از ما پرسید که جریان چیست. این بار دخترم برای او با یک انگلیسی فصیح توضیح داد. پسر جعبه شکلات را گرفت و به والدینش توضیحاتی داد. زن رو کرد به من و پرسید: “هو ماچ وان؟(یکی چنده؟)”
گفتم: “تری دالرز(سه دلار)”
مرد گفت: “نو نو نو نو نو تو ماچ(نه نه نه زیاده)”
زن پرسید: “تو فور فایو دالرز؟(دوتا برا پنج دلار؟)”
گفتم که چون برای جمع آوری اعانه هست، نمیشود تخفیف داد. آنها برای یک جعبه سه دلار را دادند و در حالیکه سه نفره با حرارت حرف میزدند در را بستند.
به دویست و خوردهای جعبۀ مانده فکر میکردم.
خانه بعدی هنوز در نزده بودم که مردی خنده رو در را باز کرد و به گرمی با من دست داد. زنی هم با لباس زیبای هندی آمد و بی مقدمه از من پرسید که آیا ماشین تویتا ترسل خودم را میفروشم. تعجب کردم. گفتم آن ماشین مال دختر بزرگ من است وقصد فروش ندارد. در ضمن ابراز خوشحالی کردم که آنها ما را میشناسند مرد با خنده جواب داد: «آی لاو ایران (عاشق ایرانم)» و بعد به فارسی گفت:
– آلِ شوما چیطوره؟
وادامه داد که:
– ما چار سال در ایران جیندگی کردیم. فهمیدم که منظورش زندگی است.
جعبه شکلات را به طرفش دراز کردم و جریان را توضیح دادم. مرد شکلات را برداشت و با دستش آنرا سبک و سنگین کرد و گفت که این حتی پنجاه گرم هم نیست.
گفتم که برای جمعآوری اعانه هست. حرفم را قطع کرد و گفت: «اینا میخوان مارو بچاپن.»
جعبه شکلات را به من پس داد و در را به روی من بست.
امید ما به آخرین همسایه بود. آنها تازه نقل مکان کرده بودند. به نظر میآمد مثل مالک قبلی ایتالیایی باشند. در که زدیم جوانی مودب در را باز کرد. با اشاره به سمت منزلمان گفتم که همسایه هستیم.
رو کرد به دخترم و با لبخندی گفت که ما را دیده است. از داخل خانه مردی به فارسی داد زد و پرسید:
«کیه بابک ؟»
جوان داد زد: «اون همسایه هندی بالاییه.»
جعبه شکلات را دراز کردم و چون دیدم فکر میکند هندی هستم به انگلیسی توضیحات لازمه را دادم.
مرد از داخل پرسید: «چی میخواد؟ این چه موقع در خونه مردم اومدنه؟»
جوان گفت: «شوکلات میفروشن. برا سرطان پول جمع کنن.»
مرد داد زد: «لازم نکرده. درو ببند و بیا تو. بگو بابای خودم سرطان داره.»
من به انگلیسی و به دروغ گفتم: «همۀ همسایهها چند تایی خریدن.»
جوان جعبه را گرفت و آنرا بالا و پایین کرد.
ناگهان از داخل مردی جا افتاده با موهای ژولیده و پیژامه آمد بیرون. با من حال و احوال سردی کرد. جعبه شکلات را از دست جوان گرفت و از من پرسید: «وات ایز دیس؟ (این چیه؟)»
جوان به داخل رفت. من به انگلیسی جریان را توضیح دادم. او جعبه را به من پس داد وگفت: «وی آر آلرجیک تو چاکلت ( ما به شکلات حساسیت داریم)» و در را بست و رفت.
در راه بازگشت دیدم همسایۀ «مارشملویی» ما کاپوت ماشینش را بالا زده. کیسههای شکلات را دادم به دخترم و فرستادمش که برود خانه. خودم به بهانه سیگار کشیدن ماندم تا آقای مارشملویی برود.
دخترک نزدیک همسایه که رسید صاف رفت پیش او. دو دقیقه نشد مرد هر دو کیسۀ شکلات را خرید. دخترم صدایم کرد. چارهای جز رفتن نداشتم. آنجا که رسیدم، با هم دستی دادیم. او گفت که خوشحال است که در آن طرح شرکت کردهایم. قرار گذاشت روز بعد دختر مرا و دختر خودش را به پاساژ کنار خانه ببرد تا به کمک هم مبلغ بیشتری اعانه جمع بکنند.
عبدالقادر بلوچ
هفتهنامة شهروند- شمارة ۱۲۹۱ – اردیبهشت ۱۳۹۳
جناب پاشا با سلام و درود
آنقدر شما خوب تعریف کردید که خودم هم داشتم می رفتم کارهامو بخونم!
با مهر عبدالقادر بلوچ
دوستش داشتم ساده و روان بود