از ایستگاه «متروتاون» که حرکت کردیم با من که تازه سوار شدم تعدادمون شد شش نفر. یک خانم جوان و یک خانم مسن و دو آقای جاافتاده و یک مرد معتاد. در مسیر، همه ما که در انتهای کوپه نشسته بودیم نگاهامان را از مرد معتادی که حالت عادی نداشت میدزدیدیم. او خیلی بیتاب و عصبی بود؛ از جایش بلند میشد و دو دستش را به دیوارِ کوپه قطار فشار میداد و تقریباً با صدایی فریاد گونه میگفت:
– یا الله بجنب! امروز که باید تند بری چرا اینقدر لفتش میدی؟
معلوم بود حسابی تا خرخره خورده بود، یا شاید هم چیزهایی کشیده بود.با کوچکترین حرکت قطارتعادلش به هم میخورد اما میچسبید به میلهای که کنارش بود و میلغزید روی صندلیای که بغلش ایستاده بود. در هر ایستگاهی که قطار میایستاد بلند میشد و خطاب به قطار برقی داد میزد:
– ماشین احمق! یه تیکه آشغال! نمیبینی هیچ مسافری منتظر نیست. واستادنت برا چیه. تا دیر نشده راه بیفت! تو قبر پدر و مادرت سگ بشاشه بیپدر و مادرِ گه!
قطار که در فاصلهی طولانی بین ایستگاه ادموند و نیووست سرعت گرفت، مردِ معتاد رویِ صندلیای کنار خانم جوان نشست. روزنامهای را که روی یک صندلی خالی بود برداشت وپرسید:
– اشکال نداره من اینو ببینم؟
دختر با خندهای ریز وکوتاه گفت:
– نه. اون اصلاً مال من نیست.
زن مسن نگاهش را دزدید و وانمود کرد که دارد به بیرون نگاه میکند.
مرد معتاد گفت:
– اینو میدونم. خواستم مودب باشم.
زنی که نگاهش به بیرون بود با صدای بلند خندید اما زود جلوی خندهاش را گرفت.
از دو مرد جا افتاده یکی کتاب میخواند و دیگری که پایش را روی آن پایش انداخته بود و داشت جدول حل میکرد از زن جوان پرسید:
شما هیچکدوم از بازیهای المپیک رو رفتید؟
زودتر از زن جوان، زن مسن جواب داد:
– بازیها که نه ولی بدم نمیومد که برای جلسه افتتاحیهاش میتونستم بلیط بخرم.
زن جوان گفت:
– اوه نه. من حتی فکرشو نمیکنم. میدونی رفتن و اومدن به اون محل چه مکافاتی داره؟
آقایی که جدول حل میکرد گفت:
– میدونید بلیط برای فاینال بازی هاکی چنده؟
مرد معتاد دوبار پشت سر هم پرسید:
-چنده؟ چنده؟
و بعد بلند شد و همانطور عصبی به طرف در کوپه رفت و اونو فشار داد و گفت:
-تففففففففففففففففففففففففففففففففففف به روی این تیکه آشغال لعنتی! چرا امروز اینقدر این کند راه میره؟
مردی که جدول حل میکرد همچنان منتظر جواب بود.
خانمی که خندیده بود گفت:
– خب اینطور که شما میپرسید حتما کمی گرونه.
مردی که کتاب میخواند سرش را بلند کرد و با حالتی سوالی پرسید:
– کمی؟
و بعد شمرده شمرده گفت:
– بیسسسسسسسست وپپپپپپپپپپپپنج هزااااااااار دلاره!
مرد معتاد سوتی زد و گفت:
-واوووووووووووووووووووووووووووو
آقایی که کتاب میخواند گفت:
– ولی با همه این تفاسیر میدونید که بازیهای المپیک زمستانیما بی رونقترین بازیهای دنیاست؟
و بدون معطلی خودش گفت:
– بله ما ونکووریها به المپیک باختیم!
مرد معتاد خیلی بلند و باحالتی زننده گفت:
– به نظر من المپیک احمقانهاست!
همه سعی کردند نشنیده بگیرند. مرد معتاد نگاهش را روی مسافرین چرخاند و از زن جوان که نزدیک او نشسته بود و محکم کیف دستیاش را در دستانش میفشرد پرسید:
– تو اینطور فکر نمیکنی؟
قطار با حالتی غیر عادی تکانی خورد و کمی بعد ایستاد. از بلندگوها اعلام شد که تا راه اندازی مجدد بیست دقیقه تأخیر خواهیم داشت.
با توجه به سابقه ماجرا باشنیدن بیست دقیقه تأخیر، همه ما فهمیدیم که در ایستگاه بعدی یکی خودش را جلوی قطار انداخته.
مرد معتاد روی صندلی کناری خودش ولو شد.
مردی که کتاب میخواند بلند شد کتابش را با عصبانیت به کف قطار کوبید و گفت:
-تفففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف همینو کم داشتیم.
مردی که داشت جدول حل میکرد، روزنامه را به کنار انداخت و بلند شد و در حالی که به بیرون نگاه میکرد گفت:
– این سرویس شدههای آشغال، راه بهتری برا کشتن خودشون بلد نیستن؟
دو تا خانم که حالا کنار هم و روی یک صندلی نشسته بودند، از تعداد زیاد این اتفاقات حرف میزدند.
مرد کتابخوان گفت:
– باید فکری به حال این ایستگاه بکنن. پاتوق معتادا شده.
زن مسن گفت:
– باید همهشون رو بگیرن زندانی کنن.
مردی که داشت جدول حل میکرد گفت:
– حیف زندان. این آشغالها رو باید بفرستن جهنم.
مرد معتاد داد زد:
– خفه شید!!
بعد با دو دستش میله کنار صندلیای را که رویش نشسته بود گرفت و سرش را گذاشت روی دستاناش و با حالتی اندوهگین گفت:
– یک پارچه خانوم بود. اگه این آشغال تندتر رفته بود، من حتماً جلوشو میگرفتم.
عبدالقادر بلوچ
از کتابِ «دنیاهایِ زیر یک سقف»
*عکس: ؟