ساعت چهارِ صبحه، آخرِ دسامبر.
الان دارم برات مینویسم که ببینم بهتری یا نه…
نیویورک سرده، ولی جائیکه دارم توش زندگی میکنم رو دوست دارم.
تمام شب تویِ خیابونِ «کلینتون» داره موزیک پخش میشه.
میشنوم که داری خونۀ کوچیکت رو تو عمقِ یه بیابون میسازی.
الان دیگه داری بیهدف زندگی میکنی! امیدوارم (لااقل این روزها) یکی از اون صفحههایِ موزیک رو نگه داشتهباشی…
آره… و «جِین» با یه حلقۀ مویِ تو اومد…
گفت که تو بهش دادیش، همون شبی که تصمیم گرفتی فارغ بشی!
اصلاً تو تا الان فارغ شدی؟!
آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر شده بودی.
بارونیِ کذائیِ آبیت، رویِ شونههاش پاره شده بود.
به تمام ایستگاههایِ قطار سر زده بودی، تا همۀ قطارها رو ببینی…
و بی«لیلی مارلین» به خونه برگشته بودی.
… و (تو) با زنِ من، مثلِ یه برفک تو زندگیت رفتار کردی!
و وقتی که اون برگشت، دیگه زنِ هیشکی نبود!
خُب، اونجا میبینمت که یه رُز رو لایِ دندونات گرفتی…
یه کولی لاغزِ دزدِ دیگه…
الان میبینم که «جین» هم بیدار شد.
بهت سلام میرسونه…
برادرم؟ قاتلم؟ چی میتونم بهت بگم؟
چی میتونم بگم؟
حدس میزنم که دلم برات تنگ شده… حدس میزنم میبخشمت…
خوشحالم که سرِ راهم وایسادی.
اگه یه موقع احیاناً واسهخاطرِ «جین» یا برایِ من، اینجا اومدی،
(بدون اینو که) دشمنت خوابه و زنش آزاد!
آره…
و ممنون… بخاطر غمی که از چشماش گرفتی…
من فکر میکردم که اون همیشه تو چشاش میمونه… واسه همین هم هرگز تلاشی نکردم…
آره…
«جِین» با یه حلقۀ مویِ تو اومد…
گفت که تو بهش دادیش. همون شبی که تصمیم گرفتی پاک بشی…
ارادتمند:
یه دوست!
Painting: Markus Pierson | Famous Blue Raincoat (2013)