(برایِ
(John Gray
(John Gray
– ممنون! نشستن رویِ این صندلیهایِ ناراحت حسّی داره که هیچ جوری نمیشه بیانش کرد.
– ولّی کسی از شما دعوت نکرد رویِ صندلیِ میزی که من نشستم بشینین…
– گفتم که. نمیشه اصلاً حسّش رو بیان کرد و اینم جزئی از اون حسّه.
– شما همیشه انقدر زود صمیمی میشین؟
– نه همیشه انقدر! … در واقع بستگی به …
– بستگی به طرفِ مقابل داره؟
– نه … بستگی به این داره که صندلیِ خالیِ دیگهای جائی باشه یا نه… تو همیشه تنها میآی تئاتر؟
– آره… به نظر من تئاتر رو باید تنها اومد…
– آره گرفتن دستِ یه نفر وسطِ دیدن یه نمایش تمرکز من رو هم بههم میزنه… تو چیزی میخوری سفارش بدم؟
– من سفارشم رو قبلاً دادم.
– منم که نمیرسم چیزی سفارش بدم… تریایِ اینجا برای یه چائی اندازۀ یه استیک طول میده…
– شما نمایشِ سالنِ سایه رو میرین یا چهارسو؟
– چهارسو. سایه رو هفتۀ پیش دیدم…
– خوب بود؟
– تو خوشت میآد!
– شما از کجا میدونین من خوشم میآد؟
– از مدلِ نگات. میدونی من مـــــــــــــــدّتهاست که چشمی به این زیبائی ندیدم…
– از هفتۀ پیش تا حالا؟
– نه… یه کم بیشتر. چشمهایِ تو منو یادِ «لورانا سیمبی» میندازه.
– کی هست؟
– یه شاعر گمنام که تویِ فیلادلفیا زندگی میکنه و من تاحالا ندیدمش… ولی بسیار زنِ زیبائیه. حتی بویِ عطرت هم شبیهِ بویِ اونه.
– شعرهاش کجا چاپ میشه؟
– تویِ دفترچۀ جیبیش…
– و زیباست…
– درست مثلِ تو.
– من شعرهاش رو گفتم.
– منم!
– من شعرهاش رو گفتم.
– منم!
– شما آدمِ…
– میتونی به من «تو» بگی…
– تو مردِ جذّابی هستی…
– تو هم خیلی بیمنطق زیبائی… کسی که تمام این سالها شبیهش رو ندیدم…
– مرسی. شما… تو لطف داری…
– خب! ظاهراً نمایشِ من داره شروع میشه. مرسی برای اینکه دعوت کردی کنارت بشینم. در ضمن، تو نمایشِ تو، بازیِ شخصیتِ «میشل» رو تویِ صحنۀ آخر نمایش، اونجائی که میآد دمِ در هتل تا «آن ماری» رو بدرقه کنه، خیلی دوست دارم. اگه ردیفِ جلو باشی این بازی رو بهتر میبینی. اگه هم نباشی به تُنِ صداش خوب دقت کنی متوجّه میشی چی میگم. از آشنائیت خیلی خوشحال شدم و باهات موافقم باید تئاتر رو تنها دید.
– …
– خدافظ.
– … خدافظ!
قسمتی از نمایشنامۀ «لاموزیکا»یِ «مارگریت دوراس»- ترجمۀ «هوشنگ حسامی»:
ميشل نولت از سمت چپ وارد ميشود و بطرف ميز پذيرش (كه ديده نميشود) ميرود. گفتوگويِ زير را از بيرون صحنه ميشنويم.
مرد: ببخشيد، شما مطمئنيد تنها قطار پاريس هنوز همون ساعت نه و ربعه؟
بانوي پير: متاسفانه بله، موسيو نولِت. قراره سالِ ديگه يه سرويسِ هوائي راه ببفته و سه بار در هفته پرواز داشته باشه. اما در حال حاضر… بفرمائين… اين هم كليدِ اتاقتون.
مرد: ممنون. بالا نميرم. ميتونين واسم يه شماره رو تو پاريس بگيرين؟ شمارة 8926، ليتره.
بانوي پير: ليتره 8926. حتماً موسيو نولِت. وصل كنم به سالن انتظار؟
مرد: (مردد) … اااآره… اگه ممكنه، ممنون ميشم.
(مرد برميگردد به سالن انتظار و منتظر، كنار ميز ميايستد)
بانوي پير: اينجا هتلِ دوفرانس، اِورو. ميتونم با پاريس شمارة 8926، ليتره، تماس بگيرم؟ ممكنه بگين چقدر طول ميكشه؟ (مكث) چقدر؟ (خطاب به ميشل نولت) پنج دقيقه ديگه آقاي نولت.
(مكثي طولاني. بعد، ميشل نولت آن ماري روشه ميآيد. او هم بطرف ميز پذيرش ميرود. ميشل نولت وقتي او را ميبيند حالتاش تغيير ميكند، اما تمام سعي خود را ميكند كه اين واكنش ديده نشود. زن او را نميبيند)
بانوي پير: براتون تلگرافي رسيده مادام… (با دستپاچگي) مادام نولت.
زن: (كاملاً آرام) جدي؟ منتظرش بودم.
( ميشل نولت، مثل تماشاگران، مكالمه را ميشنود. )
بانوي پير: اين هم كليد اتاقتون، مادام.
زن: متشكرم. بالا نميرم. فقط واسة تلگراف اومدم… فكر كردم برم كمي قدم بزنم.
بانوي پير: تعجب ميكنين وقتي ببينين اينجا چقدر عوض شده. دور و ور ايستگاهِ راهآهن كه بهكلي عوض شده.
زن: لابًوازيه … چطور؟
بانوي پير: (آشفته) لابو…؟ اووه، به نظر من از خيلي نظرا مثِ سابق مونده… اما البته من زياد از اينجا بيرون نميرم، اگه هم برم تا اونجاها نميرم.
زن: خب، من زياد طولش نميدم.
بانوي پير: بسيار خُب، مادام.
(مكث. آن ماري روشه به سالن انتظار ميآيد. تلگرام را در كيفش ميگذارد. ميشل نولت را ميبيند و ميايستد. مرد نگاهاش ميكند و سري به احترام خم ميكند. زن از سرِ قدرداني فقط سري تكان ميدهد.)
مرد: فقط ميخواستم بگم…مممم…. اگه…. كاري هست كه من بتونم بكنم…. (با لبخندي زوركي) …. مممم… مثلاً اثاثية تويِ انبار… اگه بخواي ميتونم ترتيب فرستادنشون رو بدم كه تو دچار دردسر نشي.
زن: اثاثيه؟ (بعد بهخاطر ميآورد) آآآآ… آها، آره… نه… متشكرم. (مكث) آخه هنوز نميدونم چيكارشون كنم… نگهشون دارم يا نه… درهرحال ممنون. (مكث) شب به خير.
مرد: شب به خير.
(زن خارج ميشود. مرد تنها كه ميماند سيگاري روشن ميكند، همچنان ايستاده. مضطرب است. اما تقريباً برخود مسلط است. صداي زنگ تلفن.)
بانوي پير: الو؟ ليتره 8962؟ شمارهتون، موسيو نولت.
(ما صداي آن طرف خط را همراه با اندكي سروصدا، اما كاملاً واضح ميشنويم.)
صداي زن: توئي، ميشل؟
مرد: آره… حالت خوبه؟
زن: خوبم. (مكث) تموم شد؟
مرد: آره.
صداي زن: كِي؟
مرد: همين بعدالظهر.
صداي زن: من… اميدوارم كه… واست خيلي عذاب آور نبوده باشه.
مرد: راستش… نه. بد نبود.
(سكوت. مرد نميتواند حرف بزند)
صداي زن: تو… تو… اونو هم ديدي؟
مرد: خب معلومه.
صداي زن: …خب؟
مرد: هيچي. (مكث) انتظار داري چي بگم؟ (كمي به مسخره ) همونطوري كه همه ميگن. زندگيه ديگه… آدم توش، ازدواج ميكنه… طلاق ميده… چارهاي هم نبــ … (مكث)
صداي زن: چي ميخواي بگي؟
مرد: ( بهطعنه ) خب، راستشو بخواي خيليهم كار سادهاي نبود.
صداي زن: اون… اون عوض شده؟
(اين سوالياست كه مرد از خودش نكرده.)
مرد: آره… فكر كنم. آره. (مكث)
صداي زن: ميشل، دوسم داري؟
مرد: (بدون ترديد، صادقانه، اما خود به خود) آره، معلومه. (مكث) پس، فردا ساعت 3 و ربع توي ايستگاه راهاهن سن-لازار؟
صداي زن:باشه. من جلويِ خروجيِ اصلي منتظرتم. اونجا امنتره. (مكث) اگه دوست داشتي شب ميتونيم بريم سينما.
مرد: اگه تو بخواي، ميريم.
(مكث)
صداي زن: ( بانوعي ناراحتي و بيتابي) يه روز جريانشو واسم تعريف ميكني؟
(مكث)
مرد: بعيد ميدونم… اما… كسي چه ميدونه… يه روز، شايد گفتم…
صداي زن: آخه چرا؟
(مرد جواب نميدهد)
صداي زن: منو ببخش.
مرد: مشكلي نيست… (براي تغيير موضوع) امشب چيكار ميكني، عزيزم؟
صداي زن: هيچي. تمام روز تو رختخواب بودم. (مكث) اون كجا اقامت كرده؟
مرد: (ترديد ميكند، برخود مسلط ميشود) نميدونم.
صداي زن: شام خوردي؟
مرد: نه. فكر كردم قبلش بهتره بهت زنگ بزنم. اينجا مثل دهاته. ساعت نه، همه ميخوابن.
صداي زن: يهبار منم با خودت ميبري اونجا؟
مرد: (خندهاي كوتاه) البـــــته، چرا كه نه؟ (مكث) خب، عزيزم، فردا ميبينمت. شببهخير.
صداي زن: شببه خير، ميشل.
ولی من میگم باید با عزیزترین کس تو زندگی دید تا به یاد موندنی تر باشه
بیمنطق زیبایی👍👍👍 چه تعبیر نابی👌