دلم برای رامیِ کاسهای با دائیها و خالهها، دبلنا و پوکرِ پنج کارتِ کلاسیک، که توش میتونستی ورقهاتو آروم آروم لیز بدی رو هم تا گوشة آسِ گیشنیزت آروم بیاد تو کادرِ نگات، برای دستِ تو دماغ کردة ژوکر، برای صدایِ ژتون، برای دهلو خوشگله، تنگ شده.
دلم برای بوی رطوبتِ شمالِ اون موقعها، دخترکِ مشکیِ دوچرخه سوارِ خانهدریا، که نمیدونم اُبهّت سهرخش بود یا عظمت دریا که باعث شد نتونم هیچوقت باهاش صحبت کنم و حتی اسمش رو هم نفهمیدم، تنگ شده.
دلم برای اولین بارِ گیتارِ «دلریختة» شهیار، وقتی که با صدای جیرجیرک و برقِ نگاهِ اون قاطی میشد و برای اولین بار تو 16 سالگی ضربان آدم رو یادش مینداخت، برای فهمِ معنی دوست داشتن، تنگ شده.
دلم برای شبایِ کنکور و درس خوندنِ توی بالکن، با صدای جیکجیک گنجیشکها و قارقارِ کلاغا اومدن صبح رو فهمیدن، برای نسکافة غلیظِ بیتاثیر، برای تلفن صحبت کردنهای تا صبح و خواب موندنهای دوتایی وسط یه سکوتِ چند لحظهایِ تلفنی، برای شبکه پیام، برای کلاس زبان خانم والی، برای آمیگا 500، برای آخرین نینجا، تنگ شده.
دلم برای مستیهایِ بابام و قصه هزار بارگفتة خوشحالیش توی لحظة به دنیا اومدن من و عصبانیتِ من از دستش بعد از شنیدن این داستان تکراری، برای یواشکی دزدین بویِ ادکلنش، یواشکی خوردن از تویِ چهارلیتریهاش، برای ورقهایِ kem ش، برای لباسِ خلبانیش، برای سوئیچهایِ ماشینهاش، برای وجودش، تنگ شده.
دلم برای بمبارون و موشک و مرگ و آژیر و علامت خطر و آوارگی و تعطیلاتِ مدرسه و ادامة سالِ تحصیلی در کانالِ دوی تلویزیون و از این شهر به اون شهر رفتن، برای مامی و خونۀ همیشه شلوغش، تنگ شده.
دلم برای بویِ کلر، استخر، اسکیت، بیاموِ 316، راکتِ ویلسُن، آدیداس زد-ایکس، دروس، شیبانی، میدون احتشامیه، نازلی، پینگپونگ و سرویسهایِ از تهِ راهرو، هفتسنگ و استپ هوائی و فریزبی، تنگ شده.
دلم برای ماضی بعید، برای اصولِ دین، برای قانون پاسکال، برای اَفعلُ، یفعلُ، اِفعال، برای حسنکِ وزیر، برای ثابت کنید مثلث زیر قائمالزاویه است، کتانژانت زاویة آپرین، بیمهرگان، دورانِ ژوراسیک، ابرهای کومولوس، برای هالوژنها، تنگ شده.
دلم برایِ سرویسِ قرمزِ راهنماییِ دخترونة نرگس با تموم دخترای توش که همگی فکر میکردن عاشقم هستن و همزمان همگی از همدیگه متنفر بودن، حتی برایِ رانندهش، برای دوچرخهسواریهایِ مهماندوست، برای بوئینگ بوئینگ بازیهام، برای طناز، برای راحله و برای مهشید، تنگ شده.
دلم برایِ نوابیِ بدترین ناظمِ روی زمین، دعواها با سالبالائیها سر دکۀ کوچه پائینی، برای بابایِ مدرسه که قیمتش تنها یه نخ سیگار بود، برای صفی که واسه کوکتلهای کثیف بوفه یه زنگ تفریح طول میکشید، برای بوی رودخونة کنارِ مدرسة مفتّح، تنگ شده.
دلم برای یه برفِ سیر که شبِ آسمون رو سرخ میکنه و میتونه پژمان رو وادار کنه منو ببره تا آدم برفی بسازیم و این وسط هم بنی از شوقش تو برفها ندونه که چیکار داره میکنه، دلم برای بنی، بنی، بنی، تنگ شده.
دلم برای هرّی ریختن دلم واسه دیدن چشمِ سیاهِ سوگل، وقتی که اون ظرفا رو میشست و من آب میکشیدم، وقتی که من ادایِ یه اردیبهشتیِ ناب رو در میآوردم و اونم دقیقاً مثلِ یه خردادیِ اصیل رفتار میکرد، تنگ شده.
دلم برای گلکوچیک، برای اخراج شدن از کلاس، صدای حیوانات اهلی و غیراهلی رو سر زنگ ریاضیجدید در آوردن، گچِ رویِ تخته پاککن رو تویِ هواپخش کردن قبل از اومدن آقایِ یوسفی، برای سرفههای بچههای کلاس، برای پاککن پرت کردن، تنگ شده.
دلم برای لائی کشیدنهای احمقانۀ تا دمِ مرگ، رفتن تویِ بلوارِ وسطِ جردن و لاستیک ترکوندن، ترمزکردنهای ِیهوئی جلویِ مردکِ احمقِ نوربالازن، خیابونِ ایرانزمین، شماره تلفن دادن و «میتونیم بیشتر باهم آشنا شیم؟»ها، تنگ شده.
دلم برای وزرا و بیسیم و کمیته و گشت و بسیجی و چفیه و ریش و کلاشینکف و مهمونیهایِ با دلهره و اومدن و ریختن و گرفتن و بردنها و سند و وثیقه و تعهد کتبی، تنگ شده.
دلم برای جمع شدن نوار تویِ ضبط و دنبال خودکار بیک گشتنِ بعدش، «یادگارِ دوستِ» شهرام ناظری، آماشالله گفتنهای کنسرت گریکتیاترِ ابی، کریسدیبرگ، برای سه هفته پشتِ سرِ هم سقوطِ داریوش رو بعد از اون اتفاقِ بدِ بدِ بد ممتد و بیوقفه گوش دادن، برای پیانو و دفترِ نُتم، برای «میشه از عشق تو مُرد و دیگه از دستِ تو هم راحت شد»، تنگ شده.
دلم برای یه جشنوارۀ فیلم اون سالها، یه تئاترِ سالن قشقائیِ اون روزها، افسانه، علیجناب، مهتاب و «اینجا هم جا هست ها!»، «شیدا»، «دو زن»، «رنگ خدا» و داریوش مهرجوئیِ دهة شصت، سکانسِ آخرِ «زیر درختان زیتون» و مخملبافی که اون سالها مُهملباف نبود، تنگ شده.
دلم برای دهة دوم عمرم، برای بیمسؤولیتی، بچگی، نوجوونی، بیتجربگی، زخمخوردنهای سطحی و فراموششدنی و نه عمیق و کشنده، شکلگیریِ شخصیت مغرورِ رتباتلری، برای اولین بارِ مستی، اولین بارِ سستی، اولین بوسۀ ناشیِ خیلی ناشی، اولین تانگو، بلوغ و شنیدن اولین دروغ، تنگ شده.
…
دلم برایِ یه دل دلِ قشنگ، تنگ شده.
دلم برایِ یه دلِ دلتنگ، تنگ شده.
دلم برای خودِ قدیمم تنگ شده.
امّا دلم برای تویِ الانت اصلاً تنگ نیست.
دلم برای این لحظه و هرچی که مالِ مضارعست، اصلاً اصلاً تنگ نیست!
دلم میخواد دیگه بیشتر از این دلم نخواد و فقط و فقط دلم تنگِ قدیم و قدیمیا باشه…
kheili beh del mishineh. engaar az del ma goftid!!!
منم خیلی دلم واسه این روزا که ازش یاد کردی دل تنگ می شم.. نمی دونم هیچ جوری از ذهن آدم نمیره بیرون..نمیدونم چرا.. واقعن بد جوری خوب بود.. اخ که خیلی دل تنگشم.. 🙁
Akh ke gofti gashte vozarae!manam delam barash ye zare shode!
Pasha Jan, Nemidonam rabti be ham peyda mikone ya na… ama in Post e webloget man o yade Shere..
"مربع" از "کارلوس دروموند د آندراده"
mindaze..! nemidonam khondish ya na?
عالی بود عالی حس و حال غریبی دارم
هممون این خاطراتو بگی نگی داشتیم؛
خیلی وقتا هم صحبتشون میشه؛
ولی تا حالا اینقد زیبا یادآوری نشده بود برام
چقد با پراگرافی که با شهیار، دوتایی، نوشتید حال کردم!
درود به تو مرد
ببخشین پاشا جون وقتی برای جندمین بار که این را خواندم دلم خواست اونموقع بود و یه گوشمالی میدادمت چون دارم شاخ در میادمت اخ اخ من کجا بودم که تو مرتکب این شیطونی ها میشدی وجدانم درد گرفته.
Kheili Bi adabi azadi pour! delet vase man tang nashode??
دلم برای خود قدیمیم تنگ شده…👍👍👍