بعضی از تجربهها، میرن میشینن روی یه قسمت روحِ آدم، مثِ مته، سوراخش میکنن و مسخت میکنن!
تئاترهای «محمد یعقوبی» برای من این متهست! وقتی میشنوم یه کارِ جدید قراره داشته باشه، یه جوری میشم! دیدین هِی منتظر یه اتفاقی در آینده هستین، که هر روز که به وقوعش نزدیکتر میشین، دلتون، دلدلتر میکنه، منم در مورد تئاترهای یعقوبی اینجوریام. از دو هفته پیش که بلیت تئاتر جدیدش، «نوشتن در تاریکی» رو رزرو کرده بودم، روزشماری میکردم براش.
امشب، 19 آبانِ همیشه مهم، قمر در عقربِ خطرناکِ وسوسهکننده، روزِ تولدِ مهتاب، با یادِ اون، که دو تا از بهترین تئاترهای یعقوبی («گلهای شمعدانی» و «تنها راهِ ممکن») رو با هم دیده بودیم، رفتم «نوشتن در تاریکی».
مته بود! رفت، سوراخ کرد و مست شدم! اجراها خوب بود ولی متن فوقالعاده بود! مثلِ بقیۀ نوشتههای این بشر که منو میسوزونه! چقدر بعضی از هنرمندها میفهمن! همیشه بعد از دیدن کارِ این هنرمندها، از خودم این سوال رو میکنم: «واقعاً چه انگیزهای باعث میشه یه هنرمند یه اثری رو خلق کنه به این خوبی؟» منظورم اینه که وقتی داره اونو درست میکنه، از خودش نمیپرسه: «واسه کدوم ملتِ نادون، کدوم مخاطبِ بیسر، اینو دارم میسازم؟» واقعاً افسرده نمیشن وقتی اکثریت جامعه (یا مخاطبهاش)، نمیفهمن؟
«نوشتن در تاریکی»، مثلِ بقیۀ کارهای یعقوبی، بجز متنِ شاهکار، ایدههای اجرایی محشری داره. از طراحیِ صحنۀ ساده و نابش گرفته، تا شیوه قطع شده دیالوگها و بیصدا اجراشدنشون، نمایش دادن آسیبشناسیِ مضحکۀ سانسور، استفاده از «25» و حتی آوردن دیالوگها با روش ویدیو پروژکشن، بجای گفتن اونا توسط بازیگران.
نمیخوام در مورد موضوع کار بیشتر صحبت کنم، چون فرض میکنم بعد از این نوشته، میرین کار رو میبینین و نمیخوام پیشزمینهای در موردش داشته باشین؛ تا از صفر شروع کنین و باهاش معاشقه کنین تا قله!
فقط اینو بگم که مطمئناً روزی از این خرابشده، از این جهنمدره، واسه همیشه میرم و پشتم رو هم نگاه نمیکنم. اون روز، فکر میکنم فقط و فقط واسۀ یه چیز تویِ ایران دلم تنگ بشه و اونم «محمد یعقوبی» و تئاتراشه! کاشکی این بار هم «مهتاب» زنده بود و با هم به قله میرفتیم!
سایتِ یعقوبی:
سایتِ خرید اینترنتی بلیت نمایش:
جناب آقای امیر پاشا غالبا اون قشری که میره سراغ تأتر اسمش "مخاطب بی سر" نیست شاید این نوع مخاطب رو تو سالنهای سینما به راحتی بشه پیدا کرد اما اونی که تأتر رو انتخاب میکنه یه جورایی سطح فکرش در حد اون تأتری که میبینه هست!!!
شما خودتو "دانای کل " فرض کردی!نه؟؟
سمیرای عزیز،
ممنون از اینکه وبلاگ منو میخونی.
اون مخاطبهای تئاتری که همهمون فکر میکنیم روشنفکرهای عصر حاضرمون هستند، همونایی هستند که سال پیش رفتن و به میرحسین موسوی رای دادن. همونایی هستن که تو سالنها موبایلهاشون رو بلد نیستن خاموش کنن. همونایی هستن که میآن تو سالهای تئاتر که بگن، ماها هم تئاتر میآیم.
🙂
امیر پاشای گرامی
نظراتت رو قبول دارم ولی از دید من این خیلی قشنگ که وقتی برای دیدن این تأتر میرم(اونم یه 5 ساعتی قبل از اجرا) میبینم صف دور سالن اصلی رو یه دور کامل زده .این یعنی چی؟اونایی که از ساعت 11 صبح یه لنگ پا اونجا وایستادن تا شاید!!! موفق بشن که تأتر محمد یعقوبی رو بیبن میتونن وقتشون رو یه جای دیگه بگذرونن!پس این یعنی یا اون آدم آگاه یا میخواد که آگاه بشه!
همون تأتر شهری که یه فضای فرهنگی و آدم انتظار داره که حدأقل!! توهین هایی که تو کل جامعه بهش میشه رو تو یه همچین فضاهایی نبینه خیلی راحت میاد تایم اجرای "همین نمایش" رو 2 ساعت!!! به تاخیر میندازه بدون کوچکترین اطلاع رسانی!!! من نمیدونم پس اون سایت رو واسه چی درست کردن فقط واسه اینکه خیلی سریع بلیط پیش فروش کنن!!!این توهین به مخاطب نیست!!
بعد انتظار داری که تو ابعاد کوچکتر کسانی ذهنشون رو درگیر خاموش کردن موبایل بکنن .البته که من هم مثل شما دوست دارم که آدما همه با شعور و با فرهنگ باشن ولی خیلیاهم میان تو جامعه تا یاد بگیرن!!! حرف کلی من اینه: اون فضای به اصطلاح فرهنگیه که میتونه به مخاطبش خیلی چیزایاد بده. ولی دریغ و صد افسوس!!!
برای خود من چند وقت پیش یه اتفاق جالب! تلخی تو همین تأتر شهر افتاد که اونقدر عصبیم کرد که وقتی شب برگشتم خونه سریع یه نامه براشون زدم به خیال اینکه در جواب حدأقل یه توجیهی بشنوم!!! الان یه چند ماهی از اون ماجرا میگذره و من هنوز منتظر جوابم!!!
با عرض پوزش این نظر مال بنده است که اشتباها بدون درج نام ارسال شد.
سمیرایِ نازنین،
ممنون که این بحثِ خوب رو راهانداختی.
من قبل از هرچی بگم که قصد توهین به هیچ قشرِ خاصی، از جمله تئاترروها (که خودمم جزوشون هستم) ندارم.
تمام حرف من این بود که وقتی آدمایی مثل یعقوبی، رحمانیان یا بیضایی، متنی رو میخوان شروع کنن به نوشتنش، همون اول دلزده نمیشن از این همه ناآگاهیِ جامعه؟
تویِ «روسری آبی» دیالوگِ خوبی داره. آخرش که با "طوبا"، خبرنگار تلویزیون مصاحبه میکنه، و ازش میپرسه که: "مشکلات کار کارخونه واسه شما چیه؟" طوبا مکثی میکنه و میگه: "این مصاحبهها رو به کی نشون میدین؟!"
حالا جریان تئاتر هم همینه. یه سیکل بستهای شده، از جامعۀ روشنفکر (فرض میکنیم که به قولِ شما همۀ این افرادی که از 5 ساعت قبل، صف دوبل تشکیل میدن، افراد روشنفکر و آگاه به معنی خوبش باشن) که آگاهی فقط و فقط تویِ این سیکل جابجا میشه. چند نفر از این 75 میلیون جمعیت ایران به نظر تو، تویِ این سیکل هستن؟
خود همین افراد، چرا در لحظات مهم تصمیمگیریهای فرهنگی، هنری، اجتماعی و سیاسیِ این مملکت انقدر ناآگاهانه رفتار میکنن؟ پس مگه اینا همونایی نیستن که ساعتها تو صف میایستن تا دست پخت یعقوبی رو ببنین؟ پس چه فرقی کردن از «زمستان 66» تا «نوشتن در تاریکی».
واسه این مسالهست که من اون پاراگراف رو خطاب به محمد یعقوبی گفتم که دلزده نمیشی از اینکه میبینی مخاطبات، متوجهت نمیشن.
در هر حال، بحثِ مفصلیِ که توی وبلاگ و روزنامه و تلویزیون و کافه نمیشه در مورد حرف زد و نتیجه گرفت. بحث تغییر فرهنگ و اخلاقِ یه جامعهست که به اندازۀ یه تاریخ طول میکشه که به نتیجه برسه و متاسفانه عمرِ من قدِ یه تاریخ نیست! ترجیح میدم دلتنگِ یعقوبی بشم، ولی اکوسیستمم رو تغییر بدم.
باز هم ممنون از نظرت.
آقای پاشا اون دیالوگ مال ِ سکانسِ پایانی ِ زیر پوست شهر بود نه روسری آبی
اشتباه همیشه ممکنه پیش بیاد…
مثلِ الان که تو خواستی بنویسی «غریبه» نوشتی «غریه»…
شاید داشتم با لهجه میگفتم گریه :))