- خوشحالم که دوباره میبینمتون! ظاهرا پرسشنامه رو هم پر کردین، عکسش رو هم آوردین و این یعنی که تصمیمتون جدی هست و آمادهئین که محصول ما رو بخرین. …
قصهها
- خوشحالم که دوباره میبینمتون! ظاهرا پرسشنامه رو هم پر کردین، عکسش رو هم آوردین و این یعنی که تصمیمتون جدی هست و آمادهئین که محصول ما رو بخرین. …
قطعاتِ موسیقی از سهیل مختاری و گلنوشِ صالحی چون حکایت کنند از روزِ واقعه سِند، همگان بر این باور بودند که غیاثالدین سنجر در آن روزگار …
راندِوو (فیلمنامه فیلمی کوتاه) خیابانی در گَستاونِ ونکوور- بعد از ظهرِ یک روزِ نیمهابری- خارجی یک مردِ ژندهپوش و بیخانمان، با لباسهایِ …
نتهایِ آهنگِ والسِ مهتاب مثل دودِ رقصانِ سیگارش در فضایِ اتاق به پرواز در میآیند. گیلاسهایِ من و او، گواهانِ معاشقههائی خاموش، یکییکی میانِ پر…
خسته از انتظار، از رویِ سه پایه چوبی بلند شد. چشمها را ریز کرد و دوباره نگاهی به دوردست کرد و انگار که دنبال چیزی در تاریکی میگردد، جلویش را با …
لحظهلحظه با شهیار قنبری به یادِ مهتاب میرزائی برایِ محمد یعقوبی با همراهیِ مهرانا و سُمی - تمامِ ترانهها، اجراها و آهنگها از …
یادمرگ با همراهیِ مهرانا و با نینوایِ حسینِ علیزاده براساسِ یه داستانِ واقعی... برایِ «سیما»یِ آتابای - کشتمش. بالاخره…
در هفتسالگی پدرش تمامِ دارائیهایِ خانواده را برباد داد. پیانویِ بلاروسِ دیواری پسرک هم همراه با بقیة وسایل به طلبکارها داده شد. او همة آن …
۱- یکی بود، یکی نبود. یه آدمِ خوب و باهوش و بسیار کوشا بود که تویِ زندگی سختیِ زیادی کشید، ولی بسیار تلاش کرد و سرانجام به مقامهایِ بالا رسید و به …
از فردایِ روزِ ازدواج، هر روز صبح، قبل از رفتن سرِکار، مرد زن رو بیدار میکرد تا ویتامینها و قرص کلسیمش رو بهش بده. زن تو خواب و بیداری غر میزد…
پسرک لاغراندام با تردید از روی صندلیش بلند شد و مِنمِنکنان گفت: - من... من دقیقاً نود روزه... نود روزه که لب به مشروب نزدم. حاضرین جلسه نامنظم…
(برایِ یاس) - حوصله داری یه ذره باهات دردِ دل کنم؟ - ... - وقتی تو اومدی که با من زندگی کنی، واکنش افراد عجیبغریب بود. اول همه تعجب کرده بودن …
(به «مینا جانِ» شهیار) پروفایلش خصوصی بود. همه این سالها. واسه همین عکسش تویِ اون قابِ دایرهای انقدر کوچیک بود که مجبور میشدم با یه برنامه …
(برایِ محسن) من در چهل سالگی باز شدم صفر. باز رسیدم به هیچ. مهریه، نفقه، خونه، ماشین، همه اثاث مال تو. شیش روزِ سارا هم مالِ تو. اتاقِ …
این دوران همهش هم بد نبود. خوبیهایِ زیادی هم داشت. بخصوص اسفندی که گذشت. بیشتر از همیشه باعث شد همو بشناسیم، بیشتر از همیشه با هم حرف زدیم، بیشتر …
The young doctor who was sent to the rural area, sixty years ago, died yesterday. He was the only physician who was providing health services to …
با همراهیِ مهرانا با وامی از ترانهٔ تنگو از لارا فابین و ترانهٔ «هنوز»: نوشتهٔ شهیار قنبری، آهنگ و پیانویِ فریبرز لاچینی، تنظیم اریک و صدای ستار
تو هاگیر واگیر ضدعفونی کردن دسته چرخِ خرید و نشون دادن کارتِ کاسکو بودم که سهرخِ آشنایِ یه زن اومد جلوی روم. برقِ چشمهایِ سرمهایش تو …
توی ده پیچیده بود که نازملک عاشق شده. از پیر و جوون همه فهمیده بودن که دخترک اون دختر قبل نیست. با هیچ کس حرفی نمیزد. غذا نمیخورد. حتی با …
«مهم نیست مردم چی میگن. میگن من و تو بدبختیم؟! میگن جا نداریم؟ میگن کثیفیم؟ بذا بگن... هر چی میخوان بذا بگن. خودت و خودم که میدونیم از …
- What is this? - What? - This. Here. - Nothing… Nothing important. Not anymore. Got an appointment on Thursday for removing it. - It’s …
مردِ تنها بعد از مدّتها دل از سگش کند و راهی خیابان شد. در آن گرگ و میشِ شب در مرکزِ شهر فقط سیاهها و فاحشهها را میشد دید. دلش یک زن میخواست.…
«نشدنی» با همراهی مهرانا - همیشه فکر میکردم اینائی که میآن میشینن روی این صندلیهایِ بلند جلوی بارمَن و بدون توجه به اینور و…
بعد از این همه سال... بالاخره شد... کی باورش میشد... تو شوهر کردی، من اونجوری شدم... راهامون موازی هم اومد تا آخرش اینجا باز به هم …
نشستهای رو به من، رویِ این صندلیهایِ قشنگ ولی ناراحت. امواجِ دریا به سمت ما نزدیک و نزدیکتر میشود. هر بار نزدیکتر از بارِ قبل. نه من به …
- میدونی چیه؟ - چیه؟ - تو وقتی مشروب نمیخوری خیلی... - باز شروع کرد حرفهایِ فلسفی زدن! - نه... یه …
بعد از چهارده سال که از آخرین دیدارشان میگذشت، بطور اتفاقی در یک روز، یک ساعتِ مشترک، به یک نمایشگاهِ نقاشی رفتند. زن شروع کرد از چپ …
The class was on its fifth day when she entered. un gilet gris and the rest in black; like her eyes, her hair and maybe her heart! Sexy! As sexy…
Finally, he made his decision. This was a great opportunity for him. This job was the only he really liked to do in his whole life. The one for …
چند تا؟ چقدر؟ چند متر؟ چه تعداد؟ چند سال؟ چند ساعت؟ چه مقدار؟ این قفلها چند خاطرة گمشده، چقدر رازِ نگفته، چند متر فیلمِ بر …
- اغلب گفته میشود که این عشق است که دنیا را بر مدار خود برقرار میسازد. اگرچه درستتر آن است که بگوئیم این دوستیست که ما را بر مدارِ …
- پس چی شد این که اون موقعها میگفتی تختِ کوئینِ من احتیاج به یه کوئین داره؟ - بگم غلطِ زیادی خوردم بیخیالِ من و این جملهای …
(برای آقای لوبیتز) هیچکس نفهمید چشه! هرگز کسی یک لحظه هم فکر نمیکرد که «اندریاس» ممکنه افسرده باشه. واسه اینکه شخصیت شوخی داشت و لبخندش …
اینجا بویِ عید و عیدی نمیآد. خبری از بویِ توپ و کاغذ رنگی هم نیست. همه قلّکها از قبل شکسته شدن. اینجا کسی به کسی سکه عیدی نمیده. کسی…
So u wanna know what’s my greatest regret in life? Okay; here it is: “It was half past three in the afternoon when I met her. We were just …
یه شب مستِ مست کرد، نشست جدّی و محکم با خدا اتمام حجّت کرد: «یا این هفته کاری میکنی جایزة پنجاه میلیونی رو ببرم، یا یه کاری میکنی دیگه تویِ…
تا وقتی اون بود که اهمیت این موضوع خیلی خودش رو نشون نمیداد. از روز قبلش خونه رو بوی سیر و شنبلیله و شیوید و ماهی میگرفت ... نه تنها این …
صداقت را نه در کلامش میشد یافت، نه در نگاهش... نه میشد در لبخندش یافت، نه در اشک چشمانش... صداقتش یافتنی نبود... بافتنی بود!
(برایِ مَت کینگِ The Descendants) هوسِ سیگار کردم... ولی نمیخوام بیدار شی. مثلِ هر شب پشتت به منه. بازوهامون تو هم گره خوردن و با …
- لااقل پنجرۀ اتاقتو باز کن که این بویِ گند از اتاقت بره بیرون. دوباره بالا آوردی؟ - اصلاً حوصلۀ نصیحت ندارم امروز بِنی. - …
حیفگودرز از پشتِ کُپههایِ جمع شدۀ گندمها، زنش را دید که واردِ طویله شد. این دفعۀ اوّل نبود که میدید کژال، با آن دامنِ چینچینِ رنگی، وارد …
بعضی وقتها یه مینیمال، از هرچیزِ کاملی، کاملتره. گاهی اوقات، یه داستانِ شیش کلمهای، میارزه به کل یه کتابخونه. گاهی یه …
سیزده، چهارده سال پیش، اون موقع که هنوز اینترنت اینجاها نبود، یه چیزی بود به اسمِ BBSِ «پیام» که با تلفن بهش یه عدّه بیکار که ورژنِ الانشون …
از پلّههایِ هواپیما بالا میرود. در حالیکه کولهپشتیش را از این دوش به آن دوش میاندازد، با حرکتِ سری به مهماندار سلام میکند. دوباره …
هميشه دلم میخواست با اون باشم! يعنی بين اون همه، هر وقت اين يکی رو میديدم دلم هُرررررری میريخت. ولی اصلا اون راه نمیداد! هيچ رقمه! تا …
It was said she was the best cardiologist in the town; thus, the crowded waiting room was not unexpected for me. I had been sitting in the …