از پلّههایِ هواپیما بالا میرود. در حالیکه کولهپشتیش را از این دوش به آن دوش میاندازد، با حرکتِ سری به مهماندار سلام میکند. دوباره تکّۀ کندهشدۀ کارتِ پروازش را چک میکند تا از جایِ صندلیش مطمئن شود. تَهِ هواپیمایِ ایرباسِ سیصد، صندلیِ کنارِ راهرو.
وقتی به صندلیش میرسد، آخوندِ عمّامه سفیدی را میبیند که جای او نشستهاست. کوله پشتی را در قسمت بارِ بالای صندلی جا میدهد و خطاب به آخوند میگوید: « فکر میکنم اشتباه نشستین.»
آخوند نگاهی از بالا تا پائین به پسر جوان میاندازد و جواب میدهد: «خیر جانم! جایِ بنده همین جاست. ملاحظه بفرمائین…»
پسر، کاغذ را از آخوند میگیرد و بلافاصله میگوید: «اشتباه نشستین. جایِ شما صندلیِ شصت و پنجِ کِی هست. یعنی صندلیِ کنارِ پنجره… شما جِی نشستین.»
– حالا چه فرقی میکنه مؤمنِ خدا، کِی یا جِی… شما لطف کنین کنارِ پنجره بشینین، من با این جثّه برام سخته…
– من وقتی کارتِ پرواز میگرفتم تاکید کردم صندلیِ راهرو میخوام بشینم… ببخشید…
آخوند زیر لب چیز نامفهومی به عربی میگوید و با زحمت بدنش را جابهجا میکند و رویِ صندلیِ کناری قرار میگیرد. پسر کتابی که قبلاً از درون کولهپشتیش درآورده است را به رویِ صفحة تاشویِ صندلی میگذارد، و درحالیکه سعی دارد سیمهایِ بههم پیچیدة هِدفُنش را از هم جدا کند رویِ صندلی مینشیند. آخوند، زیرچشمی، عنوانِ کتاب را دید میزند؛ «ناتورِ دشت». بعد انگار که چیزی دیگر توجّهش را جلب کرده باشد به سمت پسر برمیگردد و به شلوارِ جینِ از چندجا پارۀ او و گیوههایِ آبیرنگش با تعجب نگاه میکند. همینطور که خیره در حال دیدنِ لباسهایِ پسر است، مهماندار او را صدا میزند: «حاج آقا، لطفاً پشتیِ صندلیتون رو بدین عقب.»
پسر جوان صفحه تاشو را میبندد. آخوند، دنبالِ دکمۀ صندلی میگردد ولی تلاشش برای یافتنش بیفایده است. پسر، دکمه را نگاه میکند ولی حرکتی نمیکند. بالاخره مهماندار خم میشود تا دکمه را فشار دهد. آخوند خودش را جمع میکند تا تماسی با او نداشته باشد. پشتی صندلی ناگهان جلو میآید و فاصلۀ شکم آخوند با صندلی جلوئی به حداقل میرسد.
با اینکه مدتیست هواپیما بلند شدهاست، وِردِ زیرِ لبِ آخوند کماکان ادامه دارد. پسرک کتاب را از جائی که نشانه گذاشته است باز میکند. هدفون موبایل را توی گوشش میگذارد، و دکمهای را روی سیمها فشار میدهد. موزیک شروع به پخش میکند. با دکمهای دیگر صدا را به بلندترین حد ممکن میرساند. با آهنگِ Comfortably Numb پینکفلوید تویِ صندلی فرو میرود و مشغولِ خواندنِ کتاب میشود. آخوند، با چشمهائی ریز شده، انگار که گوشهایش را تیز کرده باشد تا موزیک را از گوشیِ داخلِ گوشِ او بشنود، جوری وانمود میکند که انگار صدا اذیتش میکند. هواپیما اوج میگیرد. چند دقیقهای میگذرد. چراغ بستنِ کمربندها خاموش میشود. آخوند کمربند را باز میکند، نفسش را که انگار ساعتهاست در سینه تنومندش حبس شده است بیرون میدهد و با تلاشِ فراوان صندلی را عقب میدهد. قسمت دوم تکنوازیِ «دیوید گیلمُر» شروع میشود و پسرک آن را با خلواژههایِ «هولدن کالفیلدِ» کتاب یک جرعه سر میکشد و مستِ لذّتِ غیر قابلِ درکِ لحظه میشود. پسرک در وضعیتِ خلسهوارِ آرامشبخشی است که ناگهان با سقلمهای از طرف آخوند به دنیایِ واقعی پرتاب میشود. پسرک برمیگردد و آخوند را نگاه میکند. آخوند چیزی میگوید. پسرک نمیشنود. هدفن را از تویِ گوشش در میآورد.
– بله؟
– عزیزِ من… این موسیقی… با این صدایِ بلند…
– شما رو ناراحت میکنه صداش؟
– نه من بیشتر نگرانِ خودتم. برای سلامتِ روح و جسمت ضرر داره…
– سلامتِ روح؟
– بله، بله، سلامتِ روح. البته بنده قصدِ فضولی ندارم… فقط کارم رو دارم انجام میدم. شغلِ ما از اسممون مشخصه دیگه. به ما میگن «روحانی» یعنی با روحِ آدمها سر و کار داریم. من بسیار ناراحت میشم، جامعه رو میبینم، جوونهایِ برنا و خوبمون رو میبینم که با این موسیقیها، خودشون رو، نفسْشون رو، ظاهرشون رو، ضایع و ذایل میکنن. شما باید فردِ مفیدی برایِ این جامعه و افرادش باشین. ما همه باید به هم در ارتقاء شیوۀ زندگی کمک کنیم. ولی شما به خودتون نگاه کنین. چه جایگاهی در این جامعه دارین؟ همین کتابی که میخونین… چه دردی رو از شما و جامعهتون به عنوان یه بشرِ مؤمن دوا میکنه؟ شما به ظاهرِ خودتون نگاه کنین… آخه عزیزِ من این چه شلواریه؟ موهاتونو تویِ آئینه ببینین… حضرت رسول در حدیثی میفرماید: « مَن لَبَسَ ثیابً شهرة فی الدنیا البسهُ الله لباسُ الذلِ یومَ القیامه…» یعنی: هرکسی در دنیا لباسی بپوشه که به خاطرش انگشتنما بشه…
پسر در حالیکه موزیک را متوقف میکند، حرفهایِ آخوند را ادامه میدهد:
– … خدا تویِ روز قیامت لباسِ ذلت و خواری بر او می پوشونه!
– احسنتکم! البته این مشکلِ شما نیستها! من و امثالِ ماها قصور و کوتاهی کردیم. جامعه بد شده جوون! شما به همین مهماندارهایِ خانومِ این هواپیما نگاه کنید. از پشت، انقدر مانتوهاشون تنگه که… خواهرم مرحمت میکنین یه لیوان آب به من بدین؟… بله عرض میکردم؛ از پشتشون تصّور هرچیزی امکانپذیره… امّا در بابِ سلامتِ جسم. شما میدونین گوش کردنِ اصوات با صدای بلند، چه مضرّراتی برای گوشِ انسان داره؟ صاحبنظرها معتقدند تداوم گوشکردنِ موسیقی اون هم با گوشی، حتّی با صدایِ کم، موجبِ پيرگوشی میشه و باعث میشه افراد توانايي شنيدن فركانسهاي بالا را از دست بِدَن.
مهماندار لیوانِ آبی را که دستمالی دورش پیچیده، به آخوند میدهد.
– متشکرم خواهرم… بفرمائید آب…السلام علی الحسینِ بن علی… داشتم میگفتم… درواقع شنیدن صدا، با روشهای مستقیم مثل این کاری که شما میکنین، باعث میشه استخونچههایِ ریزی که تویِ گوشِ میانیِ شما عزیز وجود داره، که اسمشون سندانی و چکّشی و … نامِ سوّمی رو درحال حاضر فراموش کردم… علیایحال! توجّه فرمائین که فرکانسهایِ بالا توسط این سه استخوونچه با حجم بسیار زیاد، به پردۀ صماخِ گوشتون میرسه و این مسأله به استمرار موجب میشه گوش شما اضمحلال پیدا کنه و در بدترین حالت پرده پاره شه! و وای و امان از پاره شدن پرده! در ضمن در گوش داخلی هم مایعی وجود داره به نام…
موعظة آخوند را صدای جیغِ زنی از چندین ردیف جلوتر از هواپیما قطع میکند. جمعیتی از رویِ صندلیهایشان بلند میشوند و صدای جیغ زن به صورت دیوانهواری بلند و بلندتر میشود. آخوند نیمخیز میشود و پسر جوان خونسرد نسبت به حوادث در حالِ وقوع، کتاب را دوباره علامت میگذارد و میبندد. از بلندگوهایِ هواپیما، صدای مهماندار میگوید: «مسافران عزیز سرمهماندار صحبت میکنه. از مسافران محترم خواهشمندم، اگر بین شما پزشکی هست، لطفاً هر چه سریعتر خودش رو به یکی از مهماندارها معرّفی کنه.»
پسر از صندلی بلند میشود و زیرِ نگاه متعّجبِ آخوند به طرفِ جلوی هواپیما میرود. آخوند از فرصت استفاده میکند و رویِ صندلی او مینشیند تا صحنه را بهتر زیر نظر بگیرد. پسر خطاب به جمعیّتی که دور زن جمع شدهاست میگوید: «لطفاً اجازه بدین…اجازه بدین. خانوم شما هم لطفا جیغ نزنین. چی شده؟» ناگهان روی زمین، پسربچّهای حدود دو، سه ساله را میبیند که بهسختی در تقّلایِ نفس کشیدن است. به مهماندارِ ترسیدهای که کنارِ جمعیت ایساده رو میکند و میگوید: «من پزشکم. لطفاً جمعّیت رو خلوت کنین.» افرادِ شاهد ماجرا، رویِ صندلیهایشان هدایت میشوند. پسر از زنِ نگران و برافروختهای که بیقراری میکند و مشخص است که باید مادرِ بچّه باشد دوباره میپرسد: «خانم چی شد؟»
– داشت با یه سکّه بازی میکرد… فکر کنم پرید تویِ گلوش…
مادر در حال توضیح است که دختری نوجوان، حدوداً پانزده ساله، با چشمانی درشت و خاکستری توجه پسر را به خود جلب میکند. دختر با شیطنت مشغول نگاه کردن صحنه است. پسر حرفهای زن را قطع میکند و رو به دختر میپرسد: «ببینم میخوای کمک کنی؟»
دختر سری به علامت بله تکان میدهد و از جایش بلند میشود. در این حین پسر دهن پسربچه را باز میکند و سعی میکند با انگشت جسمِ گیر کرده را تهِ حلق پیدا کند. موفق نمیشود. رو به دخترک میگوید: «به پزشکی علاقه داری؟»
– بله … خیلی! میخوام فوق تخصصِ جراحی قلب بشم. از الان دارم خوب درس میخونم.
– از الان فوقِ تخصصت رو هم انتخاب کردی؟! درس رو ولش کن. جرأتش رو داری؟
– خیلی! میمیرم واسه خون و بریدن!
– خُب! عالیه! پس هشتاد درصدِ داستان حلّه! پس میتونی از همین الان اولین درسِ عملیِ پزشکی رو یاد بگیری. ببین. الان یه جسم خارجی گیر کردۀ تویِ تراکِئا، یا نایِ این بچّه. اوّلین کاری که میکنی اینه که خونسردیت رو حفظ کنی… بعدش به ترتیب یه سری کارها رو باید بکنی که هر کدوم که جواب نداد میری سراغِ مرحلة بعدی.
پسر، بچّه را دولّا میکند و آرام چند ضربه به پشتش میزند. تغییری در وضعیت بچّه ایجاد نمیشود. دخترک با نگاهِ شیطنتآمیزش و کجخندی رویِ لب صحنه را با هیجان دنبال میکند و او هم چند ضربة کمی محکمتر به پشتِ بچّه میزند.
– خب، مرحلۀ بعدی اینه که با دو تا انگشت یه فشار کوچیک بدی به زیرِ جناغش… فشارِ خیلی آروم.
سپس به صورتِ عملی کاری را که توضیح داده بود را نشانِ دختر میدهد و از او میخواهد که انجامش دهد. دختر با دو انگشت، فشاری میدهد. بچّه کبود میشود و چشمهایش نیمهباز میماند.
– خُب… ظاهراً این هم جواب نداد. اگه جثهش یه خورده بزرگتر بود میشد از «مانورِ هایملیک» براش استفاده کنیم ولی…
مادرِ بیقرار التماسکنان به دکتر میگوید: «آقایِ دکتر تورو خدا… بچّهم مُرد… الان موقعِ درس دادن نیست که! یه کاری بکن!»
– نگران نباشین. درست میشه. مرحلة بعد این حرکته…
پسرِ جوان یکی از پاهایِ بچّه را با دو دست میگیرد و او را از پا، میان زمین و هوا معلّق میکند و چند ضربه به پشت او میزند. دختر از وضعیت ایجاد شده خندهش میگیرد. باز هم فرقی در وضعیت پسربچه ایجاد نمیشود.
– خُب … میدونی چند دقیقه وقت داریم تا از آسیبِ سلولهایِ مغزیش جلوگیری کنیم؟
– نه.
– در افرادِ بزرگسال، مغز بدونِ اکسیژن میتونه تا چهار دقیقه زنده بمونه. ولی تو بچهها این زمان کمتره… از بین شماها کسی خودکارِ بیک داره؟
همهمه دوباره بین مسافرها برمیگردد. پسر جوان به طرف مادرِ بچه برمیگردد.
– خانوم، با امکاناتِ موجودِ الان، راهی نیست جز اینکه راهِ هوایش رو از طریق بریدن ناحیۀ زیرِ گلو باز کنم… مشکلی ایجاد نمیشه و پسرتون زنده میمونه… فقط ممکنه جایِ زخمش همیشه باهاش بمونه. ولی زنده میمونه و این چیزیه که الان مهمه.
– دکترجون هر کاری لازمه بکنین…
پزشک، مجدداً درخواستش را از جمعیت مطرح میکند. بعد رو به مهماندار میگوید: «برام یکی از اون چاقوهایِ تیزِ خدمهتونو بیارین. با آبِ گرم و یه پارچه تمیز. اگه احیاناً باند و چسب هم دارین بیارین لطفاً.»
مهماندارِ ترسیده، سریع میرود تا وسایل خواسته شده را بیاورد. پسرِ جوان بچّه سیاه شده را روی زمین میخواباند. از دختر میخواهد چیزی زیرِ سرِ بچّه بگذارد. به طرف صندلی خود میرود و از درون کولهپشتی خود شیشه عطری بیرون میآورد. در همین لحظه توجهش به خودکار بیکی که در دستِ آخوندِ حیران که در حالِ ذکر گفتن، گوئی در دنیای دیگریست، جلب میشود. خودکار را از دست او میقاپد و توئی خودکار را بیرون میآورد و به طرفی پرت میکند. به سمت پسرک که حالا سرش با پتوئی که زیرش است بالا آمده است برمیگردد و روبهرویش زانو میزند. مهماندار هم با وسایل خواستهشده برمیگردد. از رویِ سینی، پسر چاقویِ با نشانِ هواپیما را برمیدارد و مقداری عطر به آن میزند. سپس عطر را روی گردن پسربچه میزند و با پارچه بهصورت دایرهوار آنرا روی سطع گردن پخش میکند. سپس برای دختر نوجوان کارهائی را که میکند به ترتیب توضیح میدهد:
– ببین… چاقو رو اینجوری میگیری… عمود. این استخونه رو زیرِ گلو با دست پیدا میکنی… بهش میگن «سیبِ آدم». میدونی چرا اینو بهش میگن؟
– نه!
– میگن حوا که میخواسته آدم رو تویِ بهشت گول بزنه بهش سیب خورونده. بعد خدا هم اونا رو بیرون کرده و جای قورت دادن سیب رو برای مردها علامت گذاشته که یادشون بمونه! واسه همین فقط مردها «سیبِ آدم» دارن!
دختر گردن خود را امتحان میکند. سیب آدم را پیدا نمیکند.
– اگه بیشتر توضیح میخوای از اون آقائی که اونجا روی صندلی من نشسته میتونی بپرسی. اون بهتر میدونه! بعد که سیبِ آدم رو پیدا کردی میری پائین. حدود دو سانتیمتر پائینتر. جاش مهّمه… چون یه عصبِ مهّم از اینجا رد میشه که نباید بهش آسیب زد… عصبِ «ریکارنت لارِنجیال»… اسمش مهم نیست. باید مراقب باشی دقیقاً برش رو موازی با جناغِ سینه بزنی. اینجوری ….
خون از گلویِ بچّه به خارج فوران میکند و روی صورت و لباسهایِ پسر میریزد. آخوند که حالا به صحنه ماجرا نزدیک شدهاست با چشمهایِ از حدقه در آمده با دیدنِ این قسمت سریع و بیتعادل به طرف صندلیش میدود. پسر جوان، لولۀ خودکار را، روی زخمِ کوچیکِ ایجاد کرده فرو میکند و لبههای زخم را با انگشتها به طرف هم فشار میدهد. سپس با باند جایِ لولة خودکار را درون زخم ثابت میکند. بچّة بیهوش بعد از چند ثانیه، به دنبالِ چند سرفة خفه، نفس میکشد و رنگش به حالت طبیعی بازمیگردد. سپس سرفه دیگر میکند و آرامتر میشود. پزشک، دهانِ بچّه را با دست باز میکند و از درونش سکّهای پنجاه تومنی بیرون میآورد. سکّة آغشته به خون و خلط را تویِ دست دختر میگذارد و میگوید: «بیا… این مالِ تو… دستمزدِ اولّین کارِ پزشکیته…» و بعد خطاب به مادر بچّه میگوید: «مشکل موقّتاً حل شده. بعد از اینکه پیاده شدین بچّه باید بره بیمارستان و کارهایِ بعدیش انجام بشه. مهّمترین نکته اینه که جلوگیری بشه از عفونتِ احتمالی بعدی و خونریزی. حالا تا رسیدن آمبولانس من مراقبش هستم.»
پسر جوان در بین دعاهایِ مادر بچّه و نگاههایِ متعجب مسافرها، مهماندار و دختر نوجوان به سمتِ صندلیش حرکت میکند.
آخوند که دوباره رویِ صندلی خود نشسته وقتی میبیند پسر نزدیک میشود، خودش را به خواب میزند. پسرک با دستمالی که در دست دارد، خونهایِ روی صورت و دستهایش را پاک میکند و با دستِ حالا تمیزش به آخوند سقلمهای میزند. آخوند چشمهایش را باز میکند. پزشک میگوید: «ببخشید حاجآقا نتونستم تا آخرِ حرفتون رو اون موقع گوش کنم. خُب… میگفتین…تو گوشِ داخلی مایعی وجود داره به نامِ…»
شاهکار بود
مثل هميشه معرکه
عالم کسی است که در بین فنون یک علم را برگزیند (سعدی)
عالی بود مثل همیشه.
Holden Number 2 :)))
به نظر من چنین اخوندی وجودخارجی نداره.اونا از مکاسب وشرح لمعه و تصمیم کبری بالاتر،مغزشون نمیکشه 2 تااز عواملش رو تو داستان میخونیم1 شکم برامده 2 دقت در (پشت )کار خانوما.واما بعد عالی بود.
آفرین!
شاهکاری بود در نوع خودش