آدیداس‌هایِ کهنۀ سباستین

5
(5)
 
      لااقل پنجرۀ اتاقتو باز کن که این بویِ گند از اتاقت بره بیرون. دوباره بالا آوردی؟
      اصلاً حوصلۀ نصیحت ندارم امروز بِنی.
      بازم عرقِ نیشکر؟ اون هم شبِ قبلِ مسابقه؟
      بِن! گفتم امروز نه!
      بلند شو برو یه دوش بگیر. لامصّب، یه ساعت دیگه مسابقه‌ داری مثلاً!
      من مسابقه نمی‌دم!
      اِ !؟ مسابقه نمی‌دی؟ عالیه! عالی! یه کثافتِ واقعی داری می‌شی. پردۀ آخر این کثافت شدن هم همینه که مسابقه ندی. که اون شِل‌مَنِ هاف‌هافویِ عوضی، اوّل بشه. از تو ببره. از سباستینِ افسانه‌ای! همه از فردا به هم می‌گن: «می‌دونی چی شده؟! قهرمانِ همیشگی‌ِ ناحیۀ نیو‌هم‌شایر ترسید در برابر شِل‌منِ هفتاد و خورده‌ای ساله مسابقه بده.»
      بنی! داری حالمو بهم می‌زنی.
      تو مدّت‌هاست حالم رو بهم زدی. مدّت‌ها! داره می‌شه دو سال! بسه دیگه! پاشو! برگرد به زندگی‌ت. تا کِی؟ لااقل خودتو بکش.
      جرأتشو داشتم اینکارو می‌کردم.
 
 
بنی کفش‌هایِ نویِ سباستین رو از روی میز بر می‌داره و پرتاب می‌کنه طرفش. خودش اونا رو واسه‌ش هفتۀ پیش خریده بود. سباستین ولی هنوز اونا رو نپوشیده بود. صبر کرده بود تا روزِ مسابقه. حتّی توی یه هفته‌ای که گذشته بود و به اصرار بنی می‌رفت تمرین، با کفش‌هایِ قدیمی‌ش می‌دوئید. 
 
 
      بلند شو سِب. خودتم می‌دونی راحت می‌تونی برنده شی. فقط کافیه یک هزارم خودت باشی. ببین خره، پرنس هم با نامزدِ جدیدش تویِ جمعیت هستن. واسه‌ت خیلی خوب می‌شه. بلند شو دیگه. جونِ من… بلند شو یه دوش بگیر…
      شارلوت هم هست؟
 
 
بنی، مأیوسانه آهی می‌کشه و سباستین رو نگاه می‌کنه و در جوابش چند ثانیه بعد می‌گه: 
 
      شوهرش عاشقِ مسابقۀ دوئه. حتماً با هم می‌آن.
  
سباستین کمی تو خودش می‌ره. بعد از چند دقیقه‌ خطاب به بنی می‌گه:
 
      بِن. من یه کاری می‌خوام بکنم که شاید ناراحت شی!
      فقط نگو نمی‌خوای شرکت کنی، هر کاری خواستی بکن.
     نه من شرکت می‌کنم. فقط نمی‌تونم کفش‌هائی که تو برام خریدی رو بپوشم.
      باشه! مهّم نیست. هر چی می‌خوای بپوش.
      می‌خوام اون آدیداس‌هائی رو که شارلوت برایِ تولّدم خریده بود رو بپوشم.
      اونا که پاره پوره شدن!
      اشکال نداره. با اونا راحتم.
      باشه. همونا رو بپوش. اتفاقاً منم از این کفش‌‌هایِ جدید‌ خوشم نمی‌آد.
 
سباستین از تویِ گنجۀ قدیمی کفش‌های آدیداسِ سیاهِ کهنه رو برمی‌داره و پاش می‌کنه.
 
      من آماده‌ام. 
   
برقِ خوشحالی تویِ چشم‌هایِ بنی می‌شینه.

 
      دیوونه‌ای به خدا! دیوونه!

 *        *       *
جمعیت زیادی اومده بود. در واقع سوزن می‌نداختی پائین نمی‌اومد. پرنس و نامزدش، دقیقاً روبروی خطِ شروع با تشریفاتِ خاصی قرار گرفته بودن. بعد هم مقام‌های مّهم به ترتیبِ اهمّیت‌شون کنار پرنس و آخر هم معمولی‌ها.

 

 
 
      سِب، من همیشه مثلِ پسرم تورو دوست دارم. خارج از هر نتیجه‌ای که امروز رقم بخوره.
      می‌دونم شِل، تو مردِ خوبِ بزرگی بودی همیشه برام. یه کاراکتر، نه یه تیپ.
      مرسی پسر، ولی این به این معنی نیست که من امروز نهایت تلاشم رو نمی‌کنم…

      می‌دونم. منم همینو می‌خوام. 

 *        *       *

    

چند لحظه بعد، دو دونده پشتِ خطِّ شروع قرار می‌گیرند. داور آماده می‌شه که لحظۀ آغازِ مسابقه رو اعلام کنه. از بین جمعیت بنی چشمکی به سباستین می‌زنه و شست‌هاش رو به‌علامتِ پیروزی براش بالا می‌بره. داور سوت می‌زنه و مسابقه شروع می‌شه. 
 
سباستین با تمام وجود می‌دوئه. تُندِ تُند. سریع‌تر از همیشه‌ش! انقدر می‌ره و می‌ره که وقتی برمی‌گرده شِل‌من رو یه نقطه می‌بینه. به اطرافِ جاده نگاه می‌کنه. تراکمِ تماشاچی‌ها هم دیگه تک و توک می‌شه. وقتی می‌رسه به دوتایِ آخر، سرِ جاش وای می‌سه. زن و مرد دستشون تو دستِ هم، با تعّجب دونده‌ای که حرکت نمی‌کنه رو نگاه می‌کنن. بعد از چند ثانیه شارلوت فریاد می‌زنه:
 
 
 
      برو سِب! بدو! الان می‌رسه. برو!
 
 

 

سباستین که مدّت‌ها منتظرِ شنیدنِ این جمله بود، دوباره راه می‌افتهاین بار تند‌تر… در واقع نمی‌دوئه؛ فرار می‌کنه!

می‌ره و می‌ره… از پلِ نیو‌همشایر رد می‌شه و آسیابِ کهنۀ وارفته رو هم رد می‌کنه. بعد از پیچِ بلوبری، پیست رو رها می‌کنه و وارد یه فرعی منتهی به جنگل می‌شه. 

 
*          *        *
 
بِنی، از دور سباستین رو می‌بینه که لَم داده کنار مرداب و داره هویج با عرقِ نیشکر می‌خوره. صدایِ جیرجیرک‌ها با عکسِ مهتاب رو مرداب، اتمسفرِ آرام‌بخشِ خاصّی رو ساخته. آروم می‌ره کنارش می‌شینه. سباستین از گوشۀ چشم‌هاش بهش نگاه می‌کنه و می‌پرسه:
 
      شِل‌من بُرد؟
بنی بی‌انرژی و آروم در جوابش زمزمه می‌کنه:
      نزدیک خطِّ پایان بود. واینسادم. اومدم اینجا. می‌دونستم اینجائی.
      خوب کردی. دوست داشتم یه بار دیگه ببینمت.
      داری می‌ری؟
      باید برم. می‌خوام یه زندگیِ نو رو شروع کنم.
      خوب می‌کنی سِب. خوب می‌کنی… می‌دونی… زندگی همیشه اون چیزِ خوبی که همه می‌گن نبوده و نیست و نخواهد بود. سعادت! هِه! چه مزخرفی! تو فقط می‌تونی اَدایِ داشتنش رو دربیاری. ولی خوشبختیِ واقعی تو زندگی واقعیت نداره. اینو همۀ اونائی که بهش فکر می‌کنن رسیدن هم می‌دونن. چیزی به اسم خوشبختی وجود نداره. پس اونی برنده‌ست که سعی کنه هر چی بیشتر ادایِ خوش‌بخت بودن رو دربیاره. سعی کن با رفتنت، شروع کنی ادا درآوردن… دلم برات تنگ می‌شه.

      منم همینطور رفیق.

 
سباستین بلند می‌شه. بنی هم. با هم دست می‌دن. بعد، سباستین آدیداس‌هایِ کهنه رو از پاش در می‌آره و بند‌هاش رو بهم گره می‌زنه و دور سرش چند دوری تو هوا می‌چرخونه و با آخرین زورش اونا رو پرت می‌کنه داخلِ مرداب. صدایِ شلپِ برخورد کفش‌ها با آب رویِ کج‌ و معوج شدن عکسِ ماه، موسیقیِ خوبی می‌شه.
 

      به کسی نگو منو دیدی… کسی پرسید، بگو خبری ازش ندارم. بذار خودشون قصّه منو بسازن. گرچه قصّه مشخصه. سال‌ها بعد همه واسه‌ نوه‌هاشون تعریف می‌کنن که: «یکی بود یکی نبود. یه خرگوشِ تنبل و تن‌پرور بود که تویِ مسابقه دو، از بس خوش‌گذرونی کرد از یه لاک‌پشتِ پیر شکست خورد…»… ولی شاید هم یکی این وسط پیدا شه که قصّه رو از یه زاویۀ دیگه تعریف کنه! خداحافظ بِن!

 
“Sebastian’s Worn-Out Adidas”

 
– At least open your window and let this awful smell out of your room. Did you throw up again?
– Not in the mood for a lecture today, Benny.
– Sugarcane rum? The night before the race?
– Ben! I said not today!
– Get up and take a shower. For crying out loud, you’ve got a race in an hour!
– I’m not racing.
– What?! You’re not racing? Great! Fantastic! You’re really becoming a complete mess. And not racing is the final step in that fall. You’re letting that wheezy old Shellman win, take first place, beat you. Beat the legendary Sebastian! Tomorrow, everyone will be saying, “Do you know what happened? The all-time champion of New Hampshire chickened out against a 70-something-year-old Shellman.”
– Benny, you’re making me sick.
– You’ve been making me sick for a long time now. A long time! It’s been two years! Enough already! Get up! Go back to your life. How long are you going to keep this up? At least, just go kill yourself.
– If I had the guts, I would.
Benny grabs Sebastian’s new shoes off the table and throws them at him. He’d bought them just last week, but Sebastian hadn’t worn them yet. He’d been saving them for race day. Even in the past week, when he’d gone running at Benny’s insistence, he’d still used his old shoes.
– Get up, Seb. You know you can win this easily. You just need a fraction of your true self. Look, you idiot, Prince and his new fiancée are here in the crowd. This could be good for you. Get up already. For my sake… take a shower…
– Is Charlotte here too?
Benny sighs in disappointment, looks at Sebastian, and after a few seconds replies:
– Her husband loves track and field. They’re definitely here together.
Sebastian pulls back a bit, thinking. After a few minutes, he says to Benny:
– Ben, I’m going to do something that might upset you.
– Just don’t say you’re not going to race. Do whatever else you want.
– No, I’ll race. I just can’t wear the shoes you bought me.
– Fine! It doesn’t matter. Wear whatever you want.
– I want to wear the Adidas shoes Charlotte got me for my birthday.
– Those are falling apart!
– Doesn’t matter. I’m comfortable in them.
– Fine, wear those. I don’t like these new shoes anyway.
Sebastian takes his old black Adidas sneakers out of the wardrobe and puts them on.
– I’m ready.
A gleam of happiness appears in Benny’s eyes.
– You’re crazy, I swear! Crazy!
——————————————————
A huge crowd had gathered. There was barely room for a pin to drop. Prince and his fiancée stood with special ceremony right across from the starting line. Then came the important officials, lined up beside the Prince, and finally the regular folk.
– Seb, I’ve always loved you like a son. No matter what happens today.
– I know, Shell. You’ve always been a good, respectful man to me. A character, not a cliché.
– Thank you, son, but that doesn’t mean I won’t give it my all today.
– I know. That’s what I want, too.
——————————————————
Moments later, the two runners stand behind the starting line. The referee gets ready to signal the start of the race. From the crowd, Benny gives Sebastian a wink and raises his thumbs in a sign of victory. The referee blows the whistle, and the race begins.
Sebastian runs with all he’s got. Faster and faster. Faster than ever before! He runs so far that when he looks back, Shellman is just a tiny dot. He glances at the sides of the road; the crowd has started to thin. When he reaches the last couple of spectators, he stops. The man and woman, hand in hand, look at the unmoving runner in surprise. After a few seconds, Charlotte shouts:
– Run, Seb! Run! He’s almost here. Go!
Sebastian, who had been waiting so long to hear those words, starts running again… this time faster… not really running; he’s fleeing!
He runs and runs… crosses the New Hampshire bridge and passes the old, dilapidated mill. After Blueberry Bend, he leaves the track and takes a side road leading to the forest.
——————————————————
From a distance, Benny sees Sebastian lying down by the swamp, eating carrots with sugarcane rum. The sound of crickets and the reflection of the moonlight on the swamp create a calming atmosphere. Benny walks over quietly and sits beside him. Sebastian looks at him from the corner of his eye and asks:
– Did Shellman win?
Benny, low on energy, murmurs in reply:
– He was close to the finish line. I didn’t stay. I knew you’d be here.
– Good. I wanted to see you one last time.
– You’re leaving?
– I have to go. I want to start a new life.
– Good for you, Seb. Good for you… you know… life has never been that “great thing” everyone says it is, isn’t, and never will be. Happiness! Ha! What nonsense! You can only pretend you have it. But real happiness doesn’t exist in life. Everyone who thinks about it and reaches it knows this. There’s no such thing as happiness. So the winner is the one who tries to act happy as much as possible. Try to start pretending as you leave… I’ll miss you.
– Me too, my friend.
Sebastian stands up. Benny does too. They shake hands. Then, Sebastian takes off his worn Adidas shoes, ties the laces together, swings them around his head a few times, and with all his might, throws them into the swamp. The splash of the shoes hitting the water and distorting the moon’s reflection creates the perfect melody.
– Don’t tell anyone you saw me… If anyone asks, say you don’t know where I am. Let them make up their own story. Though the story’s clear. Years from now, they’ll tell their grandchildren, “Once upon a time, there was a lazy, idle rabbit who lost a race to an old tortoise because he was too busy having fun…” But maybe, just maybe, someone out there will tell the story from another angle! Goodbye, Ben!
 

  

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

4 thoughts on “آدیداس‌هایِ کهنۀ سباستین”

  1. یکی از آرزوهای همیشگی من این بود که راجع به کارهایی که انجام میدیم…اگه قرار ِ قضاوت بشیم ، از یه زاویه ی دیگه ی هم قضاوت شیم…
    البته شاید هیچ وقت فردی به جز خودمون متوجه ِ دلیل و انگیزه ی ما نشه…
    خیلی خوب پاشا جون….مرسی

  2. من قووول می‌دم داستان رو از زاویه دیگه تعریف کنم🥺🥺🥺 تو برو… سفر سلامت، سِب

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *