چند تا؟ چقدر؟ چند متر؟ چه تعداد؟ چند سال؟ چند ساعت؟ چه مقدار؟
این قفلها چند خاطرة گمشده، چقدر رازِ نگفته، چند متر فیلمِ بر پرده نیومده، چه تعداد مصراع شعر نگفته، چند سال افسانة یک کلاغ چل کلاغ شده، چند ساعت دردِ دلِ تویِ دل خفه شده، چه مقدار غم و شادیِ تلنبار شده با خودشون آوردن و بردن؟
زیرِ این پل چندتا از کلیدهایِ پوسیده غافل از قافلة این قفلها، کفِ رود خوابیدهان؟ صاحبِ این قفل و کلیدها چند نفرشون هنوز زندهان؟ چند نفرشون هنوز همدیگرو میبینن؟ چند نفرشون به نوشتههایِ رویِ قفلها پابند بودهان؟ چند نفرشون حتی این قفل بستنشون رو به خاطر دارن؟ چند نفرشون میتونن قفل خودشون رو بشناسن؟ چند نفرشون دوباره قفلشون رو دیدهان؟ چند نفرشون دوباره به این شهر برگشتهان؟… چند نفرشون همة این مدت به قفلشون قفل شدهان؟!
مگه این همه قفل و این همه داستانِ نشنیده در یک کادر جا میشه؟
چند نفر مثلِ ما اینها رو دید و رد شد؟! چند زوج، مثل ما حتی به خودش زحمت بستنِ یکی از اینها رو نداد؟
داستانهای قفلهایِ بسته لابد و باید، شنیدنی باشن.
حتماً شنیدنی هستن…
امّا چه قصههائی دارن اون قفلهایِ بسته نشده!
باید به قفلها بسپاریم
با بوسهای گشوده شوند
👍👍👍بیرخصت کلید
نصرت رحمانی