توی ده پیچیده بود که نازملک عاشق شده. از پیر و جوون همه فهمیده بودن که دخترک اون دختر قبل نیست. با هیچ کس حرفی نمیزد. غذا نمیخورد. حتی با دوستهاش هم زیاد صحبت نمیکرد. درواقع دوستی نداشت. فقط با حلما زنِ عیسایِ ماهیگیر صبحها بزها رو میبرد دشتهای اطراف نخلستون و دمدمایِ عصر با هم برمیگشتند. اگه کسی هم میدونست که نازملک عاشق کی شده، اون کس حلما بود. اما حلماهم هیچ حرفی نمیزد. درست مثل خود نازملک. یه بار در جواب عیسی که پرسیده بود «جریان این دخت چیا؟» گفته بود «سرت تو لاکِ خود بشه!» عیسی هم دیگه بعدش چیزی نپرسیده بود.
کریمداد، پدر نازملک، وقتی دید حرفها پشت سر دخترش زیاد شده، رفت پیش برادرش و قرار مراسم رو روز عید قربون گذاشت. نافِ نازملک رو از بچگی به اسم پسرعموش ستار بریده بودن. ولی اون ازش متنفر بود. در واقع اون از همه متنفر بود. همین هم سوالها رو بیشتر میکرد. همه مردم ده کنجکاو بودن ببینن این کیه که بالاخره به دل نازملک نشسته.
نازملک خبر مراسم رو که شنید باز هم چیزی نگفت. همه انتظار داشتن داد بزنه، هوار کنه، بشکنه، خراب کنه… ولی فقط سکوت کرد. مثل قبل، صبحها وقتی صدای اذون ده رو بیدار میکرد، از خواب بیدار میشد، بزها رو همراه خود میبرد تا کنار مسجد و از اونجا با حلما به طرف نخلستون میرفت.
گرگ و میشِ یه روز مونده به عید، قبل از اینکه زنهایِ روستا برایِ حنابندونش سر برسن، از خواب و بیداری بلند شد، لباس سبزِ یشمیِ مراسمش رو پوشید و از در زد بیرون. مسیر همیشگیش رو تندتر از همیشه رفت. این بار بدون بزها. از کنار مسجد رد شد و کنار اولین درخت نخل منتظر موند. خورشید که داشت طلوع میکرد حلما اومد.
خیلی بعدها، سالمحمد ساربانِ ده، برای عیسی و ستار تعریف کرد که انقدر نگاه کرده که زنها دور و دورتر شدن… تا گم شدن. اون آخرین نفری بود که رفتنِ نازملک و حلما رو دیده بود. اما فقط برای عیسی و ستار از گم شدنشون گفته بود. باقیش گفتنی نبود…