سارا و مهشید

5
(10)

 

تو هاگیر واگیر ضدعفونی‌ کردن دسته چرخِ خرید و نشون دادن کارتِ کاسکو بودم که سه‌رخِ آشنایِ یه زن اومد جلوی روم. برقِ چشم‌هایِ سرمه‌ایش تو چندصدم ثانیه منو برد به سال سوم دبیرستان. توی نمایِ بسته‌، چشم‌ها همون چشم‌ها بودن. خودِ خودشون. تویِ نمایِ باز اما کمی بلندتر شده بود، با انحناهای بیشتر محدب‌ و بیشتر مقعر. همون موهایِ بُلُندِ بُلَند، البته بدون مقنعه و رهاتر. صورتش نه گلی‌رنگ و ناشی، که رنگ‌پریده و پخته‌تر. بدون آرایش. مثل همون موقع‌ها. سارا، دختری که هزارسال پیش فکر و خیالِ منو برده بود، الان تویِ دو قدمیِ من، این‌ورِ دنیا، تویِ همون فروشگاهی که من توش بودم داشت خرید می‌کرد بدون اینکه منو ببینه. 

اولین بار سارا رو تو یکی از بعدازظهرهایِ زردِ آبان دیدم. اولین چیزیش که توجهم رو جلب کرد چشم‌هایِ همرنگ روپوشِ مدرسه‌ش بود. احتمالاً «راهنمائیِ نرگس» رنگِ این روپوش‌ها رو از رویِ رنگِ این چشم‌ها تعیین کرده بود. «نرگس» یه کوچه بالاتر از دبیرستانِ ما بود. زنگ‌شون یه ربع بعد از ما می‌خورد. دو و ربع. یادمه من به زور بچه‌ها رو نگه‌ می‌داشتم تا اونا تعطیل بشن و  بعد من خلافِ مسیر خونه همراشون برم بالا تا سارا رو دید بزنم. زنگ‌شون که می‌خورد یه خورده پائین‌تر از مدرسه‌شون، دور از چشمِ «خانمِ صادقیِ» ناظم که منو خوب می‌شناخت، منتظر می‌شدیم که بیان بیرون. تا با دوستش از در می‌اومد بیرون با سیخونک به بچه‌ها می‌فهموندم که وقت راه افتادنه. اونا شروع می‌کردن به تیکه پروندن پشت دختر‌ها و من حرص می‌خوردم! راه می‌افتادیم پشت‌شون به سمت نیاوران تا می‌رسیدن به «تنگستانِ اول». اونجا سارا و یکی دیگه‌‌شون می‌پیچیدن چپ، من و یکی دیگه‌مون هم دنبالشون می‌رفتیم تو کوچه. زیبائیِ مهشید دوستِ سارا از یه جنسِ دیگه بود. خیلی فرق داشتن. مهشید مشکی بود. شرقی. مینیاتوری. خیامی! دقیقا برعکس سارا. اگه سارا رو جزو زن‌های فَم‌فَتَلِ فیلم‌ نوآرها حساب می‌کردیم، مهشید شبیه زن‌هایِ سیاه‌سفید‌هایِ «علی حاتمی» بود. اصلا خود «لیلا حاتمی» بود. ولی شرتر. زنده‌تر! جفت‌شون به نظرم خیلی قشنگ بودن. از جفت‌شون خوشم می‌اومد. نمی‌دونستم از کدوم بیشتر. یه روز از سارا. یه روز از مهشید. مهشید به سلیقه من بیشتر می‌خورد. ولی سارا زیبائیِ کمیابی داشت. از اونا که کم می‌بینی شبیه‌شون رو. انگار که یه نفر رو از روی سنگ‌فرش‌هایِ خیابونِ «مونتلیوس‌واگن» برداشته باشی انداخته‌ باشی توی فرمانیه. از اونائی بود که همه نگاش می‌کردن. ولی مهشید مغرور بود! تو خودش انگار که می‌دونست زیباتره، واسه همین بی‌خیالِ نگاه‌هایِ به سارا بود. وقتی که با هم بودن من نمی‌دوستم توی زیرچشمی‌هام کی رو باید بیشتر نگاه کنم. «مرلین مونرو» رو یا «سوفیا لورن رو»؟! «نیکل‌ کیدمن» رو یا «مونیکا بلوچی» رو!

خلوتیِ ویروس‌زده فروشگاه مجبورم می‌کرد با فاصله‌ای بیشتر از فاصله تعقیب‌های مدرسه‌ دنبالش برم. این وسط‌ها واسه اینکه چرخم خالی نباشه هرچی دمِ دستم می‌اومد می‌نداختم توش و درعین‌حال هم حواسم به خرید‌هاش بود. می‌خواستم ببینم می‌تونم از روی خریدها بفهمم شوهر کرده، بچه‌داره و اگه داره دختره داره یا پسر. ولی اون نه پوشک برداشت، نه اسباب‌بازی، نه شکلات، نه یه چیزِ مردونه‌. تازه حلقه هم دستِ چپش نبود. حلقه داشت ولی دستِ راستش. یه حلقه ساده طلائی. ولی این دلیل نمی‌شد. تجربه بهم ثابت کرده بود که حلقه دست راست چیزی رو ثابت نمی‌کنه!

 

«تنگستان اول» بعد از تنگیِ اولش، یعنی درست بعد از خیابونِ عسگریان اسمش می‌شد «حسینی». همونجا بود که منم تنها می‌شدم و رفیق نیمه‌راه می‌پیچید بالا که بره خونه‌شون. من می‌موندم با کوله‌پشتیِ همیشه سنگینم که بجای اینکه کولم بندازم عادت داشتم دو تا بندهای پشتش رو دستم بگیرم. همین‌جوری آروم آروم دختر‌ها رو تعقیب می‌کردم. گه‌گاهی مهشید، که مقنعه‌ش رو در می‌آورد، می‌نداخت روی شونه‌ش، برمی‌گشت و نگام می‌کرد و وقتی هردوشون مطمئن می‌شدن که هنوز هستم، ریز ریز می‌خندیدن. همینجوری می‌رفتیم و می‌رفتیم تا دختر‌ها می‌رسیدن به دوراهیِ «مهماندوست». این‌جا عادت داشتن کوله‌هاشون رو می‌نداختن زمین و همدیگرو بغل می‌کردن و آئینِ خداحافظی رو بجا می‌آوردن. یه مراسم مفصل که تعریفِ دوستیِ دخترهای اون سنیِ اون موقع بود. بعدِ مراسم، سارا دوراهی رو راست به سمت بالا می‌رفت و مهشید چپ می‌رفت پائین. منم باید می‌رفتم پائین وگرنه دیگه خیلی از خونه دور می‌شدم. این‌جا قدم‌هام رو آروم‌تر می‌کردم. مهشید رو می‌دیدم که فرمانیه رو می‌پیچد راست و گم می‌شد و روز من هم تموم می‌شد. و این برنامه، تمامِ سال تحصیلیِ ۷۵-۷۶ تکرار شد تا روزِ آخرِ امتحان ثلثِ سوم. بیست و پنجم خرداد. امتحان زمین‌شناسی. نوشته و ننوشته ورقه رو دادم و زدم بیرون. امتحان اونا یک ساعت زودتر از ما بود. واسه همین باید زودتر می‌اومدم بیرون. اون‌روز آخرین فرصت من بود و باید دیگه با مهشید صحبت می‌کردم وگرنه تابستون شروع می‌شد و معلوم نبود که اون واسه دبیرستان هم همین نرگس بیاد یا نه. پس آخرین فرصت بود. تندتند رفتم سمتِ مدرسه‌شون. مهشید رو دیدم. سارا هم بود. یه دایره دختر بودن که داشتن سوال جواب‌های امتحان رو از هم می‌پرسیدن. «صادقی» هم با چادرِ مشکی‌ش دمِ در همه رو زیر نظر داشت. نزدیک‌تر شدم. مهشید منو دید. یه نگاه به سارا کرد و اونم برگشت طرفم. «صادقی» هم که تو نخ‌شون بود برگشت طرفِ نگاه‌شون. منو دید. با عجله و با قدم‌های بلند اومد سمتم. پرسید: «چی می‌خوای اینجا؟» پرسیدم: «شما؟!». گفت: «دادم دست ناظم‌تون آدمت کرد می‌فهمی من کیم!» تو گیر و دار ته‌صدایِ جیرجیرکی «صادقی» بودم که دیدم مهشید و سارا از بقیه جدا شدن و شروع کردن مسیر همیشگی رو رفتن. داشت دیر می‌شد. برگشتم به خانم ناظم نگاه کردم و گفتم: «فایده نداره دیگه!» گفت: «چی فایده نداره؟» گفتم: «اینکه بدی منو آدم کنن. دیگه تموم شد! تابستون خوش بگذره.» وسط جیغ و ویغش حرکت کردم دنبال دخترها که دیگه رسیده بودن به کوچه. داستان هر روز داشت تکرار می‌شد، این بار با فاصله‌تر. با هیجان بیشتر!

 

مردم انگار که همه جذام داشتن. طرفِ هم نمی‌رفتن. اگه یکی می‌دید تویِ یه راهرو یکی داره جنسی برمی‌داره راهش رو کج می‌کرد می‌رفت راهروی روبروئی. سارا سبدش یواش یواش داشت پر می‌شد. سبد من هم. به جز قهوه‌ هیچکدوم از جنس‌هائی رو که برداشته بودم لازم نداشتم. سارا رفت طرف آب‌معدنی و دستمال‌کاغذی‌ها و چند لحظه بعد، ناامید انگار که دستمال توالت پیدا نکرده بود یهو برگشت روبروی من. با اینکه فاصله زیاد بود، احساس کردم که شاید منو دید. واسه همین برگشتم خودمو با یه بسته گوشت‌چرخ‌کرده مشغول کردم‌. بعد از چند ثانیه که برگشتم دیگه نبود.

 

از دور دیدم که تویِ پیاده‌رویِ باریکِ «مهماندوست» کیف‌هاشون رو انداختن زمین. طبق رسم همیشگی، مراسم شروع شد. این بار مفصل‌تر. دست‌هاشون رو باز کردن و همدیگرو بغل کردن. این بار محکم‌تر! مهشید این‌بار یه کار جدید هم کرد. با انگشتاش نوکِ دماغ سارا رو فشار داد و خندید. سارا هم خندید. بعد اون رفت چپ و اونکی رفت راست. وقتی دیدم از کادر نگام خارج شدن، قدم‌هام رو تندتر کردم. رسیدم به جایگاه مقدسِ وداع. سمتِ راست بلونده داشت سربالائی می‌رفت. چپ، دخترِ برونت ولی خرامان خرامان، مثل پر، بین زمین و هوا، داشت دور و دورتر می‌شد. لحظه عجیبی شد! می‌دونستم می‌خوام با مهشید صحبت کنم، ولی سارا چی؟ یعنی تمومه؟ درسته انتخابم؟ یعنی واقعا چپیه؟ سیاهه؟ زرده چی پس؟ مشکی؟ یا سرمه‌ای؟! سوفیا؟ یا مرلین؟! ثانیه‌هایِ شک من داشتن طولانی و طولانی‌تر می‌شدن و دختر‌ها نقطه و نقطه‌تر. تصمیمم رو گرفتم. چپ! می‌خواستم بپیچم به پائین که یهو دیدم سارا برگشت و یه نگاه به منِ هاج و واجِ سرِ دوراهی مونده کرد و بعد هم بلافاصله، قبل از اینکه دوباره جلوش رو نگاه کنه یه لبخند اومد روی صورتش! مهشید رو نگاه کردم. دیگه داشت می‌رسید به فرمانیه. دلمو زدم به دریا.  رفتم راست. سربالائی. راهِ راست می‌گفتن همیشه بهترین راهه!‍

 

از کنار قفسه سگ و گربه‌ها رد شدم. اون‌جائی که آخرین بار سارا رو دیده بودم. تا ته فروشگاه، از اون نما هیچ زن بلوندی نبود. شاید توی یکی از راه‌روهای وسط رفته بود. سریع همه رو دیدم. تو هیچ کدوم نبود که نبود. انگار دود شده بود رفته بود تو هوا!

 

آخرین نمائی که از مهشید یادمه محو شدنش توی فرمانیه بود. نمی‌دونم توی این مدت آیا برگشته بود ببینه من دنبالشم یا نه. همین فکر باعث شد دلم یهو براش تنگ بشه! سربالائیِ «مهماندوست» داشت نفسم رو در می‌آورد که دیدم سارا پیچید تو یکی از کوچه‌ها. نگران شدم. به خودم که اومدم دیدم دیگه دارم می‌دواَم. نیم دقیقه بعد رسیدم سر کوچه. کوچه حمید. رفتم توش. سارا نبود. تا آخرش رفتم. برگشتم. دوباره رفتم. بالا. پائین. همه بن‌بست‌ها رو چند بار رفتم و اومدم. نبود که نبود. انگار دود شده بود رفته بود تو هوا!

 

و دوباره، بعد از این همه سال، این سرِ دنیا، تاریخ دقیقا تکرار شده بود. دوباره گمش کرده بودم. جنس‌هائی که لازم نداشتم رو توی قفسه‌های بی‌ربط خالی کردم و چندتا چیزی که لازم داشتم برداشتم. از در و دیوار کاسکو داشت مرض می‌بارید! رفتم طرف صندوق. با اینکه فروشگاه خلوت بود، فاصله پنج‌متری آدم‌ها ازهم صف‌ها رو طولانی کرده بود. یکی از زن‌هایی که اونجا کار می‌کرد درحالی که ماسک زده بود و دستکش لاتکس آبی دستش بود داشت به آدم‌هایِ تویِ صف دستمال ضدباکتری می‌داد. با خودم فکر کردم مگه دستمال ضدباکتری رویِ ویروس هم اثر داره. تویِ همین فکر بودم که چیزی رو که دیدم باعث شد خشکم بزنه! دو تا صف اون‌ورتر سارا داشت کارتش رو می‌کرد توی دستگاه. یه نفر هم اون ته داشت جنس‌ها رو می‌ریخت تویِ ساک خریدش. یه زن. قد بلند. موهایِ کوتاه. همه چیزش سیاهِ سیاه. از چکمه، شلوارِ جینش، پیرهنِ مردونه‌ش، تا چشم‌ها و موهاش. از سر تا پا سیاه! دقیق‌تر شدم. باورم نمی‌شد. خودش بود! فقط موهاش کوتاه شده بود. بقیه‌ش خودِ خودش بود. سارا کارتش رو که گذاشت تویِ کیفش، رفت تا به مهشید کمک کنه. مهشید چرخِ خرید رو به زور ازش گرفت. سارا خندید. زنِ چینی‌ای که پشتم بود با یه زبونِ با فرکانسی شبیه زبونِ آدم فضائی‌ها بهم فهموند که نوبتم شده. همینکه با بهت نگاه‌شون می‌کردم شروع کردم جنس‌ها رو خالی کردن. رسیدن به در. مهشید دستش رو برد سمت دماغ سارا و نوکش رو فشار داد. سارا باز هم خندید. مهشید چشم‌هاش برق زد و دستش رو آورد پائین گذاشت رویِ دسته چرخ. یه حلقه طلائی ساده، مثلِ همون که دست سارا بود، رویِ دسته چرخ برق زد.

 

                                                                                                            پنجمِ کرونایِ ۲۰۲۰

                                                                                                                   این‌ سرِ دنیا
 

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

1 thought on “سارا و مهشید”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *