این دوران همهش هم بد نبود. خوبیهایِ زیادی هم داشت. بخصوص اسفندی که گذشت. بیشتر از همیشه باعث شد همو بشناسیم، بیشتر از همیشه با هم حرف زدیم، بیشتر فیلم دیدیم. تو، اون ورِ تخت، زیرِ نورِ چراغِ رویِ عسلیِ طرفِ خودت سعی میکردی که متقاعدم کنی که چرا شاملو خوبه و من زیرِ نورِ چراغِ عسلیِ طرف خودم برات بیشتر از بولگاکف میگفتم. در روزهایِ آخر اسفند، انقدر با هم بحث کردیم که باعث شد تو از من بیشتر یاد بگیری و من از تو بیشتر.
ما البته زندگی قبل کرونامون هم خیلی تفاوتی با الان نداشت. همهش خونه بودیم. همین کارهائی که الان میکنیم رو اون موقع هم میکردیم. ولی این کرونائه باعث شد بیشتر به هم نزدیک شیم. به هم بیشتر فکر کنیم. تو رو نمیدونم. ولی من فکر میکنم که الان بیشتر از قبل تو رو میفهمم. بیتشر کارهایی که میکردی رو درک میکنم. بیشتر از قضاوتهائی که در موردت قبلا کرده بودم احساسِ پشیمونی میکنم. الان بیشتر باهات احساس راحتی و یکی بودن میکنم.
جالبه که این همه ساله که با همیم اما هیچوقت انقدر به هم نزدیک نبودیم. نمیدونم خاصیتِ این ویروسِ عزیز چیه که باعث شده تو برام عزیزتر از همیشه باشی. تو کلا هرچی گذشت عزیزتر شدی برام. اولاش دوسِت داشتم ولی نه انقدر. از وقتی هم که کرونا اومد دیگه خیلی بیشتر شد این رسوب تو در من. شاید علتش این بویِ مرگی باشه که پشتِ این میکروارگانیسمِ، به قول صادقهدایت، خنزرپنزریه. میگی به نظرت مرگ همونقدری که میتونه آدمها رو از هم دور کنه میتونه همونقدر هم اونا رو به هم نزدیک کنه. موافقم. ویروس! خودِ ویروس یعنی مرگ! چیزی که زنده نیست و زندگی بقیه رو میبره. جالبه که «آیرِنیِ» قضیه دقیقا همین قدرتشه در بیقدرتیِ مطلق! مثلِ تو!
روزهایِ کرونا برای من و ما روزهای خوبی بود و هست. بخصوص روزهایِ آخرِ سالش. خوش گذشت. میگی حالا دو قدم جلوتر که بهار بیاد، و همه سرمست اردیبهشت بشن تو هم، یعنی من، توی روزهای «هجرانی»ت یادت میره که چقدر با هم بهمون خوش گذشت. من میگم من چیزی یادم نمیره و بعد تو از شاملو میخونی که:
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا سروری
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزهپوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان از او دورم
که گویی جز نقشِ بیجانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستانها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اینکه با هم اصرار داریم فقط و فقط با آبجوی «کرونا» مست کنیم، اینکه گیر دادیم به نمایشهایِ نشنال تیاِیترِ لندن و روزی دوتاش رو با هم میبلعیم، اینکه با هم ساعتها میشینیم تهشخصیتِ بامعرفتِ «کیم وِکسلر» رو تشریح میکنیم و من «جیمی مکگیل» وار هوشِ تو رو ستایش میکنم و هر لحظه بیشتر تعجب میکنم که تو چرا انقدر میفهمی! همه اینها یعنی که سالِ دیگه شاید که نه به از سالی که گذشت بشه! که سالِ دیگه شاید از زمستونی که گذشت نامی نباشه.
به نظر من، با تمام بالا و پایینهاش، چیزی که رابطه ما رو نگه داشت چیزی نبود جز همین هوش و معرفتت! یعنی هر کدوم از اینها نبود، میونِ اون میلیون جنگ و دعواهایِ در سکوتمون، که با یه نگاه شروع میشد و منجر میشد به اینکه جفتمون بریم تهِ غارِ کهفی خودمون و سالها خوابمون ببره، یکیمون اونو میذاشت و میرفت. ولی چون باهوش بودی، معرفتت میفهمید که باید به هم برگردیم! معرفت اونی نیست که مسعودِ کیمیاییِ حرومزاده سعی داره تو فیلمهاش نشونمون بده. معرفت زن و مرد نمیشناسه. معرفتِ تو صدبرابرِ هر مردیه که میشناسم! معرفت کوچیک و بزرگ نمیشناسه. مثلا شاهین سعادت از همون ده سالگیش تجسمِ عیانِ یک بامعرفت به تمام معنا بود. حالا الان مهم نیست باشه یا نباشه؛ فکر اینی که هست خودش تهِدلت رو قرص و محکم میکنه. معرفتِ تو از جنس فرستادن قلبهای بزرگ و ایموجیهایِ احمقانه نیست. معرفت دوست و دشمن هم نمیشناسه. خیلی از دشمنات با معرفتتر از دوستاتن. همونطور که تو، تو اون ایامِ بعد از کنکورت که دشمن شده بودیم، بامعرفتتر از هرکسِ دیگهای بودی برام. معرفتِ تو از همون اولش با یه نگاه پهن شد روی وجودِ من! با همون نگاهِ اولت تویِ صف سینما، که از روی کتاب، ادبیاتِ دوم دبیرستانت «پَن» شد رو صورتم. تو از همون موقع بامعرفت بودی و موندی. و البته اون «ایکیو»ی لعنتی تو که میدونست از همون اول که چجوری باید رسوخ کنه تو تکتکِ سلولهام هم بیتاثیر نبود! همون هوشِ هیجانیت که باعث میشه وقتی با هم فیلم میبینیم، لحظهلحظه جاهایِ درخشانش رو پاز کنیم، تو یه جیغ کوچیک بکشی و با هم ذوق کنیم و سیراب شیم از فهمیدن لحظه و صحنه. همونی که یکیمون میکنه وقتی موزیک خوب میشنویم. همونی که مستیمون رو از یه جنس میکنه.
این روزهای کرونازدهٔ آخرِ سال ممکنه واسهٔ خیلیها خوب نبوده باشه. ولی من میدونم برای من و تو فقط و فقط لذتِ ناب داشته. ما هیچوقت به هم نزدیکتر از این لحظههایِ پایانِ قرن نبودیم.
فقط میدونی حسرتم چیه؟ اینکه کاشکی جسماً هم اینجا بودی. بدنت هم کاش اینجا بود. کاشکی فیزیکی هم بودی باهام. میدونی… دلم واسه زاویههات تنگ شده. دلم برایِ صدات تنگ شده. کاشکی که به دنبال «آوایِ دورها» اون جسمتو پرواز نداده بودی تا کجخندِ تو همراه با پوزخندِ من نثارِ این جمعیتِ بیهوشِ ویروسزدهٔ حیرون میشد و سالِ صفر رو با هم تحویل میگرفتیم.
پاشا آزاد
برایِ تو؛ مهتابِ میرزائی.
ثانیههایِ اول سالِ صفر
پنجهزار و سیصد و هفتاد و نُه روز بعد از رفتنِ زاویههات.
زیبا و عالی و پراحساس مثل همیشه… زاویه ها هم سفر نمی کنند، تنها کمی فاصله می گیرند تا بهتر ببینیمشان، بیشتر دوستشان بداریم و بیشتر به خاطرمان بمانند
عجب
چه بیتابانه میخواهمَت
ای دوریَت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پشت سمندی
گویی، نوزین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربهئی بیهودهست
بوی پیرهنَت
این جا، واکنون…
کوهها در فاصله
سردند
دست، در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یاس را، رج میزند
بینجوای انگشتانَت
فقط…
و جهان از هر سلامی خالی است