(برایِ محسن)
من در چهل سالگی باز شدم صفر. باز رسیدم به هیچ.
مهریه، نفقه، خونه، ماشین، همه اثاث مال تو.
شیش روزِ سارا هم مالِ تو.
اتاقِ بچگیهایِ خونه پدری مالِ من.
جمعههایِ سارا هم مالِ من.
طلاق خواستی. نپرسیدم چرا. فقط گفتم:
– بذار سارا پیش من بمونه!
– واقعا حوصله دادگاه و وکیل و اینا رو داری؟
– نه!
– پس پیگیر نشو. سارا رو میتونی جمعهها ببینی.
اینجوری سارایِ بابا شد سارایِ تو.
آخوندِ عمامه سفید خواست وساطت کنه. سریع قطعش کردی:
– حاج آقا تصمیمونو گرفتیم. حق طلاقم که با منه. لطف کنین و وقت بقیه رو نگیرین.
– استغفرالله! الطلاق مرتان فإمساك بمعروف أو تسريح بإحسان…
یه کپی تو.
یه کپی من.
اصل شناسنامههایِ هر کی تو دستش.
نگاهِ آخر رو هم نمیکنی.
کادر خالی میشه از تو و شناسنامهت.
من میمونم با ذراتِ معلقِ Chloé ِ تو.
الان باید چیکار کنم؟
چی رو از کجا باید شروع کنم؟
هفت سال خاطره و خواستن و عشق، دود شد و رفت؟!
… توت هم مثلِ بیرونت اگه بود میشد که …