(به «مینا جانِ» شهیار)
پروفایلش خصوصی بود. همه این سالها. واسه همین عکسش تویِ اون قابِ دایرهای انقدر کوچیک بود که مجبور میشدم با یه برنامه ذرهبین بزرگش کنم تا ببینم چجوری شده. عکسِ بزرگ شده هم دستِکمی از اون کوچیکه نداشت؛ چون انقدر پیکسلپیکسل میشد که جزئیات رو خوب نشون نمیداد.
اوایل تندتند عکس پروفایل عوض میکرد و تندتند هم دلِ من تندتند میزد با هر بار دیدنشون. بعد از چندوقت مدتِ عکسعوضکردنهاش طولانیتر شد؛ یهماه یه بار، سهماه یه بار، سالی دوبار… یه بار… هر چی هم جلوتر میرفت چین و چروکهای جدیدش، حتی توی اون پیکسلپیکسلها مشخصتر میشد. دیگه حتی احتیاج به ذرهبین هم نبود. اثرات سن رو میشد توی همون دایره کوچیک هم تشخیص داد. نمیدونم علت همین چروکهای فیزیکی اون بود یا چروکهای حافظه من که دیدنِ عکسهاش دیگه لذتی برام نداشت. یه جورائی بیشتر ناراحتکننده بود. مخصوصا برای من که خودم زاویههای عکاسی اونو کشف کرده بودم.
اولینبار، یه دفعه که یواشکی رفته بودم خونهشون، چمدون دوربین باباش رو آورد و بهم نشون داد. منِ عاشق عکاسی که تازه با فیلم و دوربین و یه-سوم-دو-سوم آشنا شده بودم باوجودِ اون «کَنون اِیای وان» و اونهمه لنز و فیلم و فیلترهایِ رنگی خودمو گم نکردم و بهش پیشنهاد دادم با همون دوربین ازش عکاسی کنم! اونم سریع قبول کرد و اینطوری شد که سه حلقه از فیلمهایِ سی و پنج میلیمتری کداکِ داخلِ چمدون رو قرض گرفتیم تا اون با لباسهایِ مختلفش بشه اولین مدل عکاسی من. بگذریم که از تویِ سه تا حلقه سی و شیشتائی مجموعاً هفتهشتتا عکس خوب هم در نیومد و بگذریم که برای جایگزینیِ دقیقاً شبیهِ اون فیلمهایِ کداک چقدر لالهزار و فردوسی و نادری رو بالاپائین کردم! ولی اون روز اون رسماً تبدیل شد به بهترینِ مدلِ عکاسیِ من. خب آره! اون زیبا بود. ولی نه به اون زیبائیِ تویِ عکسهایِ من. اون موقع یادگرفته بودم که توی دنیایِ آنالوگ و نگاتیو و ثبت و ظهور و آگراندیسور و اتاقِ قرمز و تاریکخونه و بوی دارو و بلیچ میشد خیلی کارها کنم که زیباتر از اونی شه که هست. تازه، جوشهایِ کندهشده پیشونیش هم با روتوش پاکِ پاک میکردم! بعدش هم که دنیای دیجیتال اومد، از ای-اُ-اسِ رِبِل تا آخرین کَنونم باهاش، یعنی ای-اُ-اسِ فایوِ مارکِ فُری که قدمش خیلی هم خوب نبود، با لنزهای مختلف و به کمکِ فوتوشاپ و همه اون بقیه نرمافزارهایِ روتوش، بیشتر از قبل زیباتر از خودش میشد. عکسهاش دونهدونه رفتن توی یاهو سیصدوشصت و اُرکات و فیسبوک و تلگرام و حتی یکیدوتائیش هم به اوایلِ اینستاگرم رسیدن. موهایِ کدرش تو عکسها شفافتر میشد، دندونهایِ از نیکوتیننیمهزردش سفیدِ صدفی میشد و حتی پرده خاکستریِ غمِ رو چشمهاش همه به لطفِ تکنولوژی از بین میرفت و من عاشقترش میشدم. طوریکه دیگه تویِ خلوتهای دونفریمون هم من بهجایِ تصویرش اون صورتگریَِ خودساختهم رویِ مانیتور رو میدیدم. در واقع من عاشقِ نتیجه کارِ خودم، چیزی که خودم ساخته بودم، شده بودم تا چیزی که اون واقعاً بود! تا اینکه این و اون یکی یکی عاشقِ این مخلوقِ زیبایِ من شدن و اون رو از دست خالقش قاپیدن و بردن.
تویِ آخرین عکسی که گذاشته بود نه تنها چین و چروکهاش گودتر شده بودن، لایههایِ افتاده جراحی و ژل و پروتز و بوتاکس هم خودشونو نشون میدادن. دیدنِ صورت زشتِ یه زن در اواسطِ میانسالی، صورتی که زمانی اولین کارِ بیدارشدنِ صبحهات این بود که روزتو با دیدنش شیرین کنی، دیگه مثل شکنجه شده بود. شکنجهای که متأسفانه با یه عکاسی بد تویِ یه زاویه بدتر، زجرش چند برابر شده بود. برای همین شد که ماهها به سراغ اون پروفایل و دایره نرفتم. دیگه یاد گرفته بودم که فراموش کردنش رو از بَر شم. هم فراموشکردنِ اون عکسهایِ زیباش رو و هم دگردیسیِ غیرقابلباورِ عکسِ آخرش رو. وقتی که فکرم میرفت سمتش ترجیح میدادم که یه تصویر پیکسلپیکلسی از اون تصویرِ نهائی یادم بیوفته.
دیروز بعد از قرنها، نمیدونم از سرِ مستی بود یا یه حماقتِ دیگه، رفتم سراغِ صفحهش. همه چیز شبیه قبل بود. حتی تصویر هم همون تصویرِ آخر بود. تنها چیزی که به زیرِ اون دایره اضافه شد بود یه کلمه جدید بود: Remembering.
پایان ماجرا و اون:
Remembering…
زیر پوستم رفت👌🏽
😬
چقدررر این پایانبندیهات لاعنتییی و لامصب طورن!!!🥺 نمیدونم چرااا نمیشه اون تلخی پایانی رو نخواست و دوست نداشت؟!؟😢 خعلی خوب بود، چندین تا جملهش رو خعلی دوست داشتم.👍