پسرک لاغراندام با تردید از روی صندلیش بلند شد و مِنمِنکنان گفت:
– من… من دقیقاً نود روزه… نود روزه که لب به مشروب نزدم.
حاضرین جلسه نامنظم برای پسرک دست زدند.
فرانک که وسط نیمدایرة صندلیها نشسته بود به نشانة تحسین سری تکان داد و رو به پسرک گفت:
– براوُ جسی. همینه پسر! الان احساست چیه؟
– من… من خوشحالم. احساس میکنم… که انرژی گرفتم… احساس میکنم که… که دوباره به زندگی برگشتم.
فرانک از جایش بلند شد و به طرف جسی رفت. سکهای سبزرنگ به او داد و بلند و با هیجان گفت:
– خوشحالم اینو میشنوم. همینجوری ادامه بدی نُه ماهِ دیگه سکة طلائی رو هم میگیری. آفرین پسر!
دوباره سرِ جای خود برگشت و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
– خب. نفرِ بعدی… شارلوت تو نمیخوای از تجربهت برامون بگی؟
شارلوت، زنی جوان با ظاهری ژولیده و دستانی پنهان در آستینهایِ بلندِ کتی پشمی و رنگ و رو رفته، از جایِ خود بلند شد و با صدائی آرام گفت:
– شنبه میشه دو هفته…
– ما صداتو نمیشنویم شارلوت. بلندتر.
زن اینبار بلندتر گفت:
– این شنبه میشه دو هفته. من نزدیکِ دو هفتهست که اون آشغال رو تزریق نکردم. ولی هنوز زندهم. دیشب به سرم زد که برم سرِ جِین و فینچ و از پیتر دو بسته بگیرم و بیام و خودم رو بسازم. ولی اونقدر به سکه آبیه فکر کردم که خوابم برد! الان هم که اینجام!
– عالیه. عالیه دختر! شاهکار کردی! بیا پس بگیر این سکه آبیت رو! یادت باشه هر موقع دیدی داری باز وسوسه میشی ذهنت رو ببر سمتِ سکة نارنجیِ دوهفته بعد! بگو ببینم حست چیه؟
– راستش مطمئن نیستم… فکر میکنم سلولهایِ بدنم دونه دونه دارن کپک میزنن! احساس میکنم ماهیچههام دارن ذوب میشن!
– طبیعیه! درست میشه! بهت قول میدم هفته دیگه که این سؤال رو ازت بپرسم با یه لبخندِ بزرگ بگی که خوبِ خوبی!
زن نشست. سالن ساکت شد. فرانک دایرهوار وسطِ جمع قدم زد. از کنار تکتک افراد گذشت و دوباره رویِ صندلی خود نشست.
– کسِ دیگهای نمیخواد تجربه این هفتهش رو با ما قسمت کنه؟
کسی چیزی نگفت.
– حتی اگه منفی باشه باز هم میتونه کمک کنه… مهم اینه که با ما در میونش بذاره.
مردی میانسال در حالیکه سکهای طلائیرنگ را از جیبش خارج میکرد به سمت صندلی فرانک رفت. سکه را روی دستة صندلیِ فرانک گذاشت و به جای خود برگشت. قبل از اینکه دوباره بنشیند خطاب به همه گفت:
– من نتونستم…
بعد نشست. شارلوت آهی کشید.
فرانک با تعجب از مرد پرسید:
– خب! چی شد؟! نمیخوای بیشتر توضیح بدی؟
– من نتونستم… دیشب وسوسه شدم… دیگه نتونستم… بعد از یک سال دوباره بهش زنگ زدم… دلم تنگ شده بود. بهش گفتم که نمیتونم بدون اون زندگی کنم… نمیدونم خوشحال شده بود یا ناراحت… ولی قرار شد باز همو ببینیم… فکر میکنم دیگه اومدنم تویِ این جلسات لازم نباشه… اگه درموردِ احساسم هم بخواین بدونین باید بگم که حسم شبیه یه آدمیه که پشتِ سرِ هم داره میبازه… فکر میکنم این بار هم نشد…
سپس مرد کولهپشتیاش را برداشت و به سمتِ درِ خروج رفت. فرانک نگاهش را از مرد به سمت دسته صندلی برگرداند و به سکه طلائی خیره شد.
بازنده؟ 🤔
چه خوب بود. گاهی شاید از عمد دلمون میخواد بازنده باشیم. خیلی مهمه که رقیبمون کی باشه:))
فرانک نگاهش را از مرد به سمت دسته صندلی” برگرداند و به سکه طلائی خیره شد.”
چقدرررررررر حسرت و حرف نگفته تو این نگاه خیره فرانکه!!!👍👍👍
…بیییینظیر بود، براووُ