یادمرگ
با همراهیِ مهرانا
و با نینوایِ حسینِ علیزاده
براساسِ یه داستانِ واقعی…
برایِ «سیما»یِ آتابای
– کشتمش. بالاخره کشتمش. بعد اومدم همینجا، توی همین قبری که داری میبینی خاکش کردم…
* * *
حس و حال و غریبی بود. در واقع آمیزهای از چند حسِ مختلف… که یکی بعد از اونکی میاومد و چند لحظه میموند و بعد تهنشین میشد تویِ وجودم و جاش رو میداد به بعدی؛ غم. حسرت. دلتنگی. ناامیدی. ابهام. بلاتکلیفی… و ترس. غمِ نبودنش. حسرتِ زمانِ کمِ باهم بودنمون. دلتنگیِ اون لحظههایِ نابِ قشنگ. ناامیدی از اینکه هیچوقت دیگه شبیهش قرار نیست پیدا بشه. ابهامِ آینده و اینکه چه بلائی قراره سرِ بعد از اینِ من بیاد. بلاتکلیفیِ زندگیِ منِ بدون اون. و ترس… از همه چیز… از همه جا… از همه کس.
اما این ترس تهنشین نمیشد. گرگ و میشِ دمدمایِ غروبِ یکشنبة بهشتزهرا و خلوت و خلوتتر شدن قبرستون به این هراسِ سمج اجازه کمرنگ شدن و گم و گور شدن رو نمیداد. بلندگویِ روی تیرکِ قطعة کناری که در حال پخشِ آهنگهای شادِ نوروزی بود هیچ همخونیای با این حسهایِ متفاوت من نداشت… یه گْرُتسکِ به تمام معنا! بعد که، بغض و انتظار بیهودة خیسیِ همراه این گرة بیگریة گلو که رفت خودم رو دیدم مونده و درمونده بین اون همه قبر.
ساعت رو نگاه کردم. دیگه چیزی به سالتحویل نمونده بود؛ نیمساعتی شاید. این که میشد اسمش روی سنگ قبر دید حسِ خوبی میداد. این قبر با سنگ قبرِ نوش، یکی از سالمترین قبرهای اون قطعه بود. اکثر سنگهای این قطعه شکسته و کهنه بودن. نوشتههای روی سنگ به سختی معلوم بود. ولی با این حال باز روی سنگهای شکسته هم تک و توک شاخهگلهائی گذاشته بودن. معلوم بود که مردههایِ این قطعه برهوت با اون درختهای خشک و سوخته اطرافش هم صاحب دارن. همه صاحب داشتن جز من! خوشحال شدم از اینکه اون هفتسینِ مسخره رو در آخرین لحظه با خودم نیاورده بودم. آخه سال پیشش، روز قبل از سالتحویل، همراهِ اون، با هفتسینی به دیدار پدرش اومده بودیم. همین جا! همین قبر. خودش خواسته بود که با پدرش توی یه قبر خاک شه. در جواب اعتراض من به آوردن هفتسین خونسرد گفته بود: «مردهها هم عید دارن!» به این فکر کردم که اگه هفتسینِ احمقانه رو آورده بودم احتمالا هر کدوم گوشهای از نوشتههای قبر رو میپوشند. شاید هم مثلا ظرف سمنو روی حروفِ اسم قشنگش رو میگرفت. روی یکی از اون الفهای کشیده رو… یا سهنقطههای خوشهانگوریش رو. سنگِ قبرِ خالی به چشمم قشنگتر از هفت عنصرِ خنثایِ بیمعنی میاومد. حتی اگه اون اعتقاد داشت که مردهها هم عید دارن…
دیگه تاریکِ تاریک شده بود. انگار یکی اومده بود و سرِ فرصت روی هر قبر قیر پاشونده بود. صدای موسیقی شادِ بهاری ناگهان قطع شد… و بالاخره صدای تیکتاکِ قبلِ سالتحویل پخش شد. اما نه. این صدا ریتمی کندتر داشت. بویِ مرگ میداد نه نوئی. انگار ثانیههایِ این تیکتاک هر کدوم یه ســـــــــــــال طول میکشیدن… به خودم که اومدم فهمیدم این ثانیهشماریِ شوم، نه برای نوسالی، که برای کهنهسنتی تکراریه. صدایِ موذن بذرِ مرگ رو دوباره و چندباره توی گورستان و روی تک تک قبرها پاشید.
سرم رو که بالا بردم تا ببینم تا کجای قبرها قراره این صدا دل و تنِ نداشته مردهها رو تویِ گورهاشون بلرزونه، چند ده قبر اونورکتر شبحِ جسمی رو کنار قبری دیدم که روی سهپایه چوبی کوتاهی قوز کرده نشسته بود. صورتش مشخص نبود ولی معلوم بود که نه جنه، نه روح و نه شیطان. آدمِ آدم بود. دقیقتر که شدم به نظرم پیرمردی اومد. لانگشاتِ سیاهیِ یک مردِ پیر خمیده روی یه قبر. کمی خوشحال شدم چون فهمیدم که در این لحظة بوفکوری میشه که آدمی به بدبختی من هم توی این دنیا باشه. ولی باز سر و کله اون دلهره پیداش شد. ترسِ تنها بودن کنارِ پیرمردی غریبه در قطعه چهل و یکِ قبرستون بزرگ این شهر دودیِ بیدر و پیکر، در سیاهی شبِ سالِ نو ترسی نه از جنسِ قبل که بسیار ملموستر بود.
کمی که گذشت ترسم کمتر شد. فکر کردم این هم یه بدبختیه که عزیزش رو از دست داده و دوست داره موقعی که سالْ نو میشه لحظهش رو با اون بگذرونه. درضمن من چیزی واسه از دست دادن نداشتم! مگه قرار بود تهش چی بشه؟ آخرش این بود که یارو میخواست مثلا منو بکشه دیگه! بهتر! مگه آدم افسرده که روز و شب آرزوی مرگ داره باید اصلا از مرگ بترسه؟!
یه نیروئی بلندم کرد و منو به سمتش برد. توی مسیر سعی میکردم پاهام رو روی سنگ قبرها نذارم.
همیشه به این اعتقاد داشتم که پاگذاشتن رویِ محدوده سنگ یه قبر بیاحترامیه به مردة اون زیر. اینو میفهمیدم که سنگ نهایتا روی سر و صورت و یه کم از تنه جسد قرار میگیره و گذاشتنِ پا کنارش هم بالاخره دست و پای مرده رو لگد میکنه. ولی باز با یه وسواسِ بیمارگونه با تنظیم دقیقِ قدمهام سعی میکردم روی سنگها پامو نذارم.
قبلِ دوسه قبر که مونده بود بهش برسم وایسادم. سرش همچنان پائین به سمت قبر بود و با اینکه اومدن منو متوجه شد حتی اونو بالا هم نیاورد. بیاعتنا به اتفاقهای دنیای اطرافش…
دقیقتر نگاش کردم. مردی حدودا شصتهفتاد ساله بود. یه شلوار جین آبی- سرمهای پوشیده بود. دکمههایِ پیرهنِ کتونِ مشکیش یکی دو تا بیشتر از حد معمول زیر کتِ همرنگِ پیرهنش باز بود. موهایِ سفید بلندش روی پیشونیش یهطرفه افتاده بود و صورتِ خوشفرم زاویهدارش رو سه تیغ اصلاح کرده بود. برخلافِ نمایِ دورش، کلوزآپش هیچ شباهتی به پیرمردِ خنزر پنزری نداشت شباهت که نداشت هیچ، بیشتر به کابویهایِ بازنشسته فیلمهای وسترن میخورد. مثل پیریهای وارِن بِیتی تویِ «باگزی». تویِ نخش بودم و مردد به سلام کردن و نکردن که بیمقدمه گفت:
– دو سه ماه پیش دیدمت شوهرت رو خاک کردی.
یهو جا خوردم! هم از اینکه صداش خیلی جوونتر از سنش بود و هم بخاطر اینکه فکر نمیکردم اون روز توی مراسم خاکسپاری اینجا بوده. یعنی این مرد همیشه سرِ این قبره؟!
– شما هم اینجا بودین؟!
– خواستم بیام دلداریت بدم… ولی حالت بدتر از اونی بود که بشه باهات حرف زد. دلداری دادن به یه آدمِ تهخط به نظرم کارِ احمقانهای می آد. گفتم بگذره خودت خوب میشی…
– هنوز خوب نشدم…
– بیشتر بگذره میشی!
با تمسخر گفتم:
– شما خوب شدی؟
سرش رو بلند کرد و با اون چشمهای عسلیِ باریک و غمگینش خیره نگاهم کرد. جوابی نداد. سکوت شد. با ناله گفتم:
– چهل سالش بود فقط.
از روی سهپایة چوبی بلند شد و کولهپشتی چرم کنارش رو برداشت و اشاره کرد به من که روی سه پایه بشینم. نشستم و تشکر کردم. سری تکون داد و رفت و روی جدولِ بالاسرِ قبر نشست. دست کرد تویِ کیفش و درحالیکه دنبال چیزی میگشت زیرِ لب گفت:
– راحت شد.
اولش فکر کردم که اشتباه شنیدم. نگاهش کردم. هنوز مشغول کولهش بود. راحت شد؟! این مردک چی داشت میگفت؟! از چی راحت شد؟ از کی راحت شد؟ از دستِ من؟! یعنی چی راحت شد؟ شاکی شدم. این چطور جرات میکرد به مرگِ عشقِ من بگه راحت شدن؟! با توپِ پر پریدم بهش و پرسیدم:
– راحت شد؟!
انگار که چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد. دستش از تویِ کیف با یه قمقمه چرمی کوچیک اومد بیرون.
– هرکی می ره راحت میشه… خودشون راحت میشن و موندنیها رو عذاب میدن!
اومدم در جوابش یه بد و بیراه نصیبش کنم که کمی که فکر کردم دیدم خیلی بیراه هم نمیگه. در واقع در مورد من که کاملا درست میگفت. اون راحت رفته بود و منو اینجا گذاشته بود تا لحظه به لحظه شکنجه شم. ولی هنوز احساس میکردم که بهم توهین کرده. واسه تلافی اشاره کردم به قبر و پرسیدم:
– اینم راحت شد؟
بلافاصله و بدون مکث جواب داد.
– هم راحت شد، هم راحت کرد!
قمقمه چرمی که جنس و رنگ چرمش شبیه کیفش بود رو به طرف من دراز کرد و ادامه داد:
– کنیاکه. ولی مزهای چیزی ندارم که باهاش بهت بدم.
این کابوی پیر به من کنیاک تعارف کرده بود و من از وسطِ بهشت زهرا پرتاب شده بودم به صحرای نِوادا! از یه طرف به این وارِن بِیتی عجیبغریب هنوز اعتماد نداشتم و از طرفِ دیگه زمان و مکان و حالم طوری بود که بدجوری دلم مشروب میخواست. ناخودآگاه دستم رفت سمت قمقمه و اونو ازش گرفتم.از جیب کتش بغلی خودش رو درآورد و اونم یه پیک نوشید. اشاره کرد به پائین و گفت:
– ما همیشه عادت داشتیم با هم دوتائی مشروب بخوریم… پا به پای من، مثل یه مرد مشروب میخورد… بهترین یارِ میخوارگی من بود.
– باید جذاب باشه که یه زن مثل یه مرد مشروب بخوره.
انگار که منو نشنیده بود یا اینکه مخاطبش کسِ دیگه بود ادامه داد:
– ما فقط وقتی که مست بودیم همو آزار نمیدادیم! غیر مستِ جفتمون واسه هم حسابی حوصلهسربر بودیم.
یه پیک دیگه رفت بالا. پشتبندش من هم. هر دومون داشتیم به یارِ مرد که اون زیر معلوم نبود ما رو میشنوه یا نه نگاه میکردیم و کنیاک میخوردیم. دقیقتر به سنگِ قبر نگاه کردم. سنگ از چندجا شکسته بود. نوشتههای روی سنگ به مرور زمان سیاه شده بودن و از کلماتِ طلائی فقط چندتاش خوانا بود: بهار، شهریور ۶۵، دارِ فانی را وداع گفت و مرگِ ناگهانیت… حتی اسمِ زن هم معلوم نبود. مشروبه دیگه اثرش رو گذاشته بود. دیگه تو دهنم نمیچرخید که دوم شخصِجمع بیارم فعلهامو.
– چرا سنگش رو عوض نکردی؟
– باید به اون استخونهایِ زیر بیاد دیگه! نه؟!
نمیدونستم این مرد ذاتا انقدر عجیب بود یا اینکه داستانِ پشتِ زندگیش اینو اینی کرده بود که من میدیدم.
– عاشقش بودی؟
سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه زل زد بهم. همزمان هم ترس ورم داشت و هم جوابِ سوالم رو گرفتم. یه پیک دیگه نوشید و نوشیدم.
– اون به عشق اعتقاد نداشت… از این مزخرفهائی میگفت که دوستداشتن خیلی مقدستر از عشقه و اینا…
به این فکر کردم که چطور میشد به عنوان یه زن عاشقِ جوونیهای این مرد نشد!
– به نظر نمیآد دل خوشی ازش داشته باشی!
– برای رفتن از مرحله عشق به بیاعتنائی باید از یه ایستگاه دیگه هم رد شی. از ایستگاه تنفر. من سالهاست مثل خر تو گلِ این توقفگاه موندم و دارم دست و پا میزنم!
– یعنی الان ازش متنف…
– هیــــــــس… گوش کن… داره سال تحویل میشه.
راست میگفت. از دور، این بار دیگه صدای تیکتاکِ نوروز، با اون ریتم سریعِ آشنا به گوش میخورد. ریتمِ تندِ تند… به سرعت نبضِ مستِ من.
با صدای توپ مرد باز هم نوشید.
– عیدتون مبارک!
سالِ نو آداب نو؛ باز دومشخص جمع میشم!
– هر سال این موقع به هم تبریک میگیم! هه! فکر میکنیم صدایِ این توپ و سرنا و دهل بعدش که میآد قراره همه کثافتهای گذشته رو ببره و بجاش با خودش کلی خوشی بیاره. که قراره اینسال دیگه سال بهتری باشه… غافل از اینکه آخرِ همین سال میفهمیم که چه کلاهی سرمون رفته و چقدر سالِ قبلش بهتر بوده! … هر سال میگیم دریغ از پارسال…
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. بیمقدمه و بیپروا تو چشاش نگاه کردم و پرسیدم:
– چرا مُرد؟
باز نوشید. این بار بیشتر. مکثی کرد. آهی کشید وشروع کرد:
– آخرین روز، از یه گم و گور شدنِ چهارپنج روزه سر و کلهش پیدا شده بود. درو باز کرد و وقتی منو نشسته روی مبل روبروی در دید شوکه شد. ولی زود به خودش مسلط شد و یکی از اون کجخندهای دلرباش رو که گوشه چشمهاشو چین میداد و قشنگترش میکرد خرج کرد و گفت: «سلام عزیزم.» جوابش رو ندادم. از شبِ قبلش شروع کرده بودم مشروب خوردن و مستِ مست بودم. سکوت شد. فهمید که قراره دوباره خونِ همو بکنیم تو شیشه. واسه همین دید اونم باید پناه ببره به کنیاک. شیشه کنیاک و یه گیلاس آورد و اومد نشست کنارم و گفت: «تو مریضی! تو هنوزم بعد از این همه مدت به من شک داری.»
– بعد از چند روز غیبت اومده بود و به تو میگفت مریضی؟!
– آره… بعد از چند روز اومده بود و به من میگفت مریضِ شکاک! بار اولش هم نبود که غیب میشد.
سکوت کرد باز. تمام وجودم ذوق ذوق میکرد که بفهمم بعدِ داستان چی شده. ولی مرد ساکت بود. انگار پرتاب شده بود به اون روز و داشت دوباره اون اتفاقها رو یه بار دیگه تجربه میکرد. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
– خب؟ بعدش چی شد؟
– بعدش ﺍﻭﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ… ﻣﻦ ولی حوصله دوباره شنیدن این قصه تکراری رو نداشتم. ﺩﻳﮕﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. از بودن و نبودنش خسته شده بودم. ﺗﺤﻤﻞ کمرنگ داشتنش رو ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﺩﺭﮐﻲ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻤﺶ. میدونستم ﺩﻭﺳﺘﻢ داره. ﻭلی این دوستداشتن ﻳﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮيِ ﺩﺭﻳﺎیِ ﻋشقِ ﻣﻦ. ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻲﺗﻮنستم. از شبِ قبلش ﺗﺼﻤﻴﻤﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘه بودم. همه چی باید تموم میشد. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻳﻦ کارو کنم… ﻭﻟﻲ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ. نتونسته بودم. ﮔﻴﻼﺱﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﻳﮑﻲ ﻳﮑﻲ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲکرد و مالِ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﺮﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. میﺩﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﺎﺯ ﺑﺸﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥﺗﺮﻳﻦ زیبایِ ﺩﻧﻴﺎ. ﺍﻣﺎ این بار ﺩﻳﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ باد و باده و یار ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮه!
و باز سکوت کرد. تنهاش رو روی قبر خم کرده بود. صورتش رو نمیدیدم. فضای قبرستون و مستی و اولین لحظههای سال جدید و تنصدای مرد همه و همه نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود… بالاخره سرش رو بالاآورد و نگام کرد. چشمهاش سرخِ سرخ بود.
– کشتمش. بالاخره کشتمش. بعد اومدم همینجا، توی همین قبری که داری میبینی خاکش کردم…
یه لحظه انگار زمان برام متوقف شد. دنیا رو سرم خراب شد. باورم نمیشد. اثرِ مشروب با جمله آخر مرد یه آن به کلی از بدنم خارج شد. ناخودآگاه از روی سه پایه چوبی بلند شدم. ترس همه وجودم رو گرفته بود.
– کشتیش؟
– آره. کشتمش. جنازهش رو هم همینجا چال کردم.
یعنی این مردِ مجنونِ قاتل زنش، عشقش رو کشته بود و خودش با دستهای خودش جنازهش رو دفن کرده بود؟! خوب که دقت کردم چشمهاش دقیقا شبیه چشمهایِ یه قاتل روانی بود! وقتی جمله بعدش رو گفت دو سه قدم عقبتر رفتم.
– به جائی رسونده بود منو که باید یا خودم رو میکشتم یا اونو. من جرات اولی رو نداشتم. واسه همین دومی رو انتخاب کردم! یه آدم حسمرده دیگه لازم نبود زنده باشه!
قفسهسینهم نمیذاشت ریههام باز و بسته شن. پشت سرم رو نگاه کردم. همه جا سیاه بود. نمیدونستم باید چیکار کنم…
– بعد از اینکه کشتمش چمدونم رو جمع کردم و یه راست اومدم اینجا. یکی دو ساعت بین قطعهها میگشتم. بین صدها قبر بیهدف پرسه میزدم تا یه جایِ مناسب براش پیدا کنم. تا این قبر رو دیدم. تازه بود. خاکش به سیاهی میزد. همینو انتخاب کردم!
نمیفهمیدم دیگه چی داره میگه. مات و مبهوت فقط به مردک دیوانه قاتل نگاه میکردم.
– میدونی… میگن تا وقتی قبرِ عزیزت رو خودت با چشمهایِخودت نبینی باورت نمیشه که مرده. من با دیدن این قبر بود که فهمیدم رفته. این قبر برام خاطرههاش رو مثلِ خودش کُشت. اون عشق رو تویِ وجود من کشت و من هم باعثِ مرگِ یادش شدم.
مرد جرعه آخرش رو هم نوشید. باقیمونده مشروبِ تهِ بغلی رو روی سنگ رنگ و رو رفته ریخت و انگار که داشت قبر رو با گلاب تمیز میکرد با وسواس گوشه کنارش رو برق انداخت. بوی سنگ و خاک و الکل فضا رو پر کرده بود. بعد از جاش بلند شد و کولهپشتیش رو برداشت رو به من کرد و گفت:
– از اون خونه زدم بیرون و دیگه ندیدمش … با اینکه هنوز عاشقانه میپرستیدمش برام شد مثِ یه عزیزِ ازدست رفته. عزیزی که نمیشد دیگه برش گردوند. یکی دو ماه بعدش که اومدم اینجا دیدم برای این قبر سنگ گذاشتن. مُرده یه زنِ اعدامیِ بود که حدودا همسن و سالش بود. نوشتههایِ این سنگ دیگه کارم رو راحتتر کرد. دیگه عمیقا باورم شد که اون مرده. از اون روز هر موقع که یاد لحظههای خوبش… یاد حالِ خوبم باهاش میافتم، میآم اینجا و باهاش مشروب میخورم. من… تموم این سالها نتونستم که از هیچکدوم از اون ایستگاههایِ لعنتی عبور کنم… شاید امسال دیگه بتونم. شاید دیگه با گفتن این داستان به تو بشه که دیگه اینجا نیام… تو هم نباید دیگه بیای. بیفایدهست. به اومدنِ به اینجا که عادت کنی یهو میبینی که پیر و داغون شدی. دل نبند… به اون قبر دل نبند. اون دیگه رفته. اون زیر هیشکی نیست. اون بالا هم هیشکی نیست… دیگه فقط خودتی و خودت!
برای بار آخر نگاهش کردم. وقتی روشو برگردوند گفت:
– عیدت مبارک.
دور که شد بلند داد زدم:
– اسمش چی بود؟
وقتی تو سیاهی گم میشد چیزی گفت. نشنیدم. به خودم که اومدم من مونده بودم و یه قبرِ سنگشکسته و سهپایۀ چوبی و یه قمقمه چرمی تویِ دست و آمیزهای از هزار حسِ مختلف…
پاشا آزاد
۱/۱/۱
خسته نباشی عزیزم
امیدوارم یک روز برای اینهمه زهر که وجودمان را فرا گرفته ، پادزهری بسازیم کارا و اثرگذار
❤
آمیزهای از چند حس مختلف؛ ترس، لذت، غم، درد و دیوونگی.