خسته از انتظار، از رویِ سه پایه چوبی بلند شد. چشمها را ریز کرد و دوباره نگاهی به دوردست کرد و انگار که دنبال چیزی در تاریکی میگردد، جلویش را با دقت نگریست. اگر ماه میتوانست در نبرد با ابرها چیره شود، شاید او هم میتوانست چیزی را که آنورِ قبرها دنبالش میگشت ببیند. اما چیزی ندید. کولة چرمش را برداشت و از میان قبرها، مراقب، طوریکه پایش را روی سنگِ آنها نگذارد، به سمتِ نگاهش حرکت کرد. مرد کنار قبری مردد ایستاد. موبایلش را درآورد و نورش را به سمت قبر هدایت کرد. کوله را کنار قبر گذاشت و درش را باز کرد و بطری فلزی را بیرون آورد. باقیِ کنیاک را روی قبر ریخت و خاکهای رویِ سنگ را با کفِ دست پاک کرد. روی سنگ قبر سه اسم حک شده بود. دو نام مرد و پائینترش اسمِ زنی. زنی که تنها چند ماه پیش مُرده بود.
بعد، سال تحویل شد… و ماهِ کمرنگ کمرنگتر شد و انگار که دیگر خسته شده باشد، تسلیم ابرها شد.
و انگار که دیگر خسته شده باشد، تسلیم ابرها شد.