فراموش‌نامه

5
(3)

 قطعاتِ موسیقی از سهیل مختاری و گل‌نوشِ صالحی

 

چون حکایت کنند از روزِ واقعه سِند، همگان بر این باور بودند که غیاث‌الدین سنجر در آن روزگار سرنوشتِ میدان را دیگرگون خواهد کرد:

 

 سردار سنجر را از مردانِ نامیِ دهرِ خوارزم‌شاهی دانستندی که از نوباوگی در میان غوغایِ نبردها بالیده و دلیری و بی‌پروائی در وجود او درهم آمیخته بود. او شمشیری از نیاکان به ارث برده بود که گویند در تاریکی‌هایِ معرکه چون اخترِ شب‌افروز بدرخشیدی و راهگشایِ او بودی. وی را قامتی چون سرو و تنی استوار بود و چَ شمانی سیاه‌گون به تیرگی شب داشت. جوشنی نقره‌فام مستمر بر تن می‌داشتی، با نشانِ افتخارِ خاندانِ خوارزم‌شاهیه برآن‌آراسته. شمشیرش، که از اسلاف به او رسیده بود، در دستانِ ستبرش چون برقِ جهنده می‌درخشیدی. تا پیش از آن معرکه سِند، از هر سویِ خوارزم، پیر و خرد، مادینه و نرینه، داستان‌هایِ شجاعت و دلیریِ او را مجلس‌ْنقل می‌کردندی.جلال‌الدین، پادشهِ خو ارزم، غیاث‌الدین را چونان علاجی نهایی و بی‌بدیل در نبردِ سِند می‌دانست. در میانِ لشکر او نیز، همگان بر این باور بودند که فرجامِ این نبرد به دستانِ پرتوانِ وی رقم خواهد خورد. غیاث از نسلِ مردانِ روزگارانِ کهن می‌نمود که در برابرِ خصم چون شیر ایستادندی،  آوازه کارزارهایِ ایشان لرزه بر اندام دشمنان فکندی.

نقل بود که روزی در حوالی گرگانج، شیری عظیم‌الجثه بر مردمانِ بادیه‌ای تاخت آورده و خوفی سخت در دل‌ها افکنده بود. در آن هنگام، غیاث‌الدین سنجر که از آلاتِ حرب عاری بود و نه زره بر اندام داشت و نه سلاح در کف‌، بی‌هیچ درنگ به سویِ آن درنده غران شتافت. او به دستان خالی بر جانور یورش برد و با نیروئی که از تهور و جسارتش سرچشمه می‌گرفت، شیر را از میان درید و به خاک فکند. این واقعه، نام غیاث‌الدین را بسانِ کوسی پرآوا  در فراخنایِ میهن طنین‌انداز ساخت، چنان‌که هر جا سخن از او به میان آمدی، لرزه بر دلِ خصمان نهادی.

در قلبِ سرداران و پهلوانان، غیاث‌الدین را ستایش بسیار بود. وی به‌مثابه شمشیرِ آذرخش‌گونش، در میدانِ رزم چون برقی جهنده می‌درخشید. کاکلِ سیاه و بلند او در کارزارها همواره همچون بیرقی به اهتزاز بود، که در بادِ رقصان، نشانی از بی‌باکی و استواری او می‌نمود. گویند چنگیزِ خان، آن فاتحِ  گیتی‌‌گستر، خود نیز از شجاعت و بنیه بی‌تایِ غیاث هولی کلان به دل می‌داشت.

وی را نه تنها به دلاوری و رشادت در میدانِ کارزار، بلکه به شرافت و فتوّت نیز می‌شناختند. هرگز گام در عرصه جنگ ننهادی مگر آن‌که دلش از عشق به عدالت و حمایت از بی‌گناهان لبریز می‌بودی. وی بر این باور بود که اگر اجلش در رسد، باید چون مبارزی دلیر تا دمِ آخِر  و عزت‌وار به استقبال آن رود. غیاث، نه‌تنها در تاخت‌وتازهایِ خونین، بل در زندگی ِروزمره نیز سرآمدِ درستی و راستی بود. مردمانش او را به نکوکاری و خانوارمحبّی بس می‌ستودند. هیچ آزمندی که به او روی آوردی، از او روی‌گردان نشدی و هیچ مستمندی که تمنّائی ز او کردی از درگهش سرخورده نگردیدی. ضمیرِ غیاث لاینقطع پر ز مهر به پیرمادر و خواهرکش گلنار، تنها ماندگانِ خاندانِ او، بودی، و برایِ ایشان، عشقی بی‌کران و عهدی بی‌پایان در دل داشتی.

نقلِ تقدیر، گرچه، نقشی دگر برای این دلیرمرد رقم زده بود. در بامدادِ هشتم شوّال از سنه ششصد و هجده هجری، غیاث‌الدین از هم‌بالینش، پریزادخاتون، وداع گفته، سوار بر اسبِ سیاه‌پیکرِ هم‌عهدش ایلدریم، به قصدِ دیارِ اوتچ رهسپار شد. بین‌الطلوعین بود و خور از پشتِ کوه‌سارِ  هندوکُش   هنوز برنخاسته بود که سپاهِ جلال‌الدین آماده نبردِ با تاتاران می‌شد. مسیلِ سِند زیر سمِ ستوران چو  نجوائی خاموش جاری بود، و غیاث با شکوهی بی‌نظیر، پیش‌قدمِ سپاه بر چارپایِ خود ‌قراولانه می‌تاخت. او همچون اژدرماری غرّان، نگاهش را به خطِ کرانه، آن عرصه‌ که سپاهِ مغول همچون شوم‌سایه‌ای ظلمانی آراسته‌ می‌شد، دوخته بود.

قشونِ خوارزمشهی غیاث را نظرفکندی، در دل سرنوشتِ جنگ را با وی رقم زدندی. غیاث‌خان، راکبِ تیزپایِ سیاه‌پیکر و فاخرِ خود را زِ سیلِ سربازان ره نمود و آنان را به مردانگی و پایداری فرا ‌خواند. آوایِ او چونان دُهُلِ نبرد طنین انداخت و دل‌های جنگندگان را به اخگرِ بی‌هراسی و دل‌آوری فروزان کرد. ایشانان که زیر لوایِ خوارزم مجتمع بودندی، با هر واژه او چونان پولاد آبدیده‌تر و حریقِ ستیز در چشمانشان نورانی‌تر شدندی.

نبرد با غرش فوجِ پیادگان سرآغاز گشت. در پسِ این غوغا، تقدیری شگرف در کمین نشسته بود. هنوز مژه به‌هم نزده، دم و بازدمی از آغازِ کارزار نگذشته، در آن‌سویِ پیکرگاه، از میانِ سپاه مغول، بوراتای، خُردسربازی کوتاه‌قَمَت، کِهتر، بی‌عرضه و بی‌مهارت، که در اردوگاه خود هماره موردِ حقارت و ریشخند بود، هیچ‌کس به او الطفاتی نکرده و تا قبل از آن کارزار در هیچ پیکاری شرکت نجسته و دستی به سلاح نبرده بود، با روحی آکنده از بیم، هراسی جانکاه، لرزان‌یَد و بی‌نیت تیرکی را از کمانی زِه‌پاره رها ساخت. آن تیرِ بی‌اعتبار در میانَ زمین و آسمان رقص‌کنان و قیقاج‌زنان به فراز درآمد؛ بی‌هیچ نشانی از هدفی. پیکانِ سست آن‌گه که هیچ‌کس انتظارش را نمی‌کشید، بر گیج‌گاهِ غیاث‌الدین سنجرِ سپه‌سردار، فرود آمد.

دماغِ غیاث‌الدین از کاسه‌ سرِ درهم کوفته‌اش بروی یال و شاه‌بندِ ایلدریم پاشانده شد. او، که تا دمی پیش چون کُهی استوار بر زین‌بند نشسته بود، ناگاه و بی‌درنگ به خاک غلتانیده شد. دلاور، تنها اندک‌لحظه‌ای پس از رزم بی‌آنکه تیغی بر دشمن بِکِشد، به خاک فتاد و در آنِ آن جان داد. هیچ‌ این لحظه را ندیدندی. هیچ از سپاهِ خوارزم، که تا در دمِ پیشین به غیاث‌الدین چونان قهرمانِ بی‌بدیل خود می‌نگریستی، اعتنایی به سقوطِ ناگهانی او نکردی. مغولانِ غرقه در خشم و هیاهویِ نبرد هم، متوجه نشدندی که تیری ناشیانه، از کمانی بس   سست در یدانِ  کوتاه‌سربازی، سردارِ قامت‌سروِ خوارزمشاهیان را از پای درآورده است. جنگ ادامه یافت، گوی که هیچ‌کس اهمیتی به این واقعه ننهاد. بوراتای، آن سربازِ بی‌نوا سر در گریبانِ فزعِ خویش، بی‌آنکه بداند تیری که با دستی لرزان و بیم‌ناک پرتاب کرده، چه سرنوشت عظیمی رقم زده است در جائی از سپاه که از هیچ کجایِ میدان دیده نمی‌شد، لاابالی‌وار جنگ را ادامه داد.

باری، سرنوشت غیاث‌الدین، این سپهبدِ ‌‌دل‌دارِ خوارزمشاه، که گمان می‌رفت نامش در تاریخِ نبرد سِند جاودانه شود و سرنوشت کارزار رقم به دستانِ او خورَد، به گونه‌ای دیگر ثبت شد. او در آن روز بی‌هیچ دلاوری و بدون انجام کاری سترگ، از پای درآمد. نه چشمی او را دید و نه گوشی از سقوطش شنید. کس از او یاد نکرد، و نامش حتی در هیچ کتابتی از تاریخ ماندگار نماند. بی‌هیچ شکوهِ و جلالی، به آغوشِ مرگ فرو رفت و در غبارِ زمان، چنان که گویی هرگز نبوده است محو شد.

از بوراتای، اما در تاریخ‌نگاشت‌هایِ مختلف نام آمده‌است. نه به سببِ آنکه او با تیری بی‌هدف، سرنوشتِ یکی از بزرگ‌ترین پهلوانانِ ایران‌زمین را سرانجام رسانده باشد، بل به‌عنوانِ سربازی که در قشونِ چنگیزی نبردِ سِند را به پایان برده بود.     

 

 

 

 

 

 

 

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *