تا وقتی اون بود که اهمیت این موضوع خیلی خودش رو نشون نمیداد. از روز قبلش خونه رو بوی سیر و شنبلیله و شیوید و ماهی میگرفت … نه تنها این موضوعِ تکراری اهمیتی واسم نداشت، تازه شاکی هم بودم که: «بابا این چه بوئیه؟! خفه شدیم!»
سالهایِ اول توش نخود فرنگی میریخت. سیرش هم زیاد بود. جوری که میاومد زیر دندون و یه حس بدی میداد. سال اولمون که روم نشد بهش چیزی بگم. ولی از سال دوم یواش یواش شروع کردم: «جالبه که مامانِ من نخود فرنگی نمیریخت توش…» … و بعدتر: «نخود فرنگی با طعم شیوید نمیخونه. یه جورائی طعم گَسی میده بهش…»
نخود فرنگی تو شامِ شبِ عیدِ بعد نبود.
ولی سیرش هنوز اذیت میکرد. سال سوم که دیگه کمتر رودرواسی داشتیم گفتم: «سیرش زیاد نشده یه کم؟» در حالی که با برنجهایِ تو بشقابش بازی میکرد جواب داد: «مامانت سیر نمیریخت؟»
سال بعدش نمیدونم غذا سیر داشت یا نه! ولی دیگه زیر دندون نمیاومد. ایرادی نبودم. چون دستپختش خوب بود، دوست داشتم ایدهآل باشه. کلاً به آدمی که حالیش نیست که نباید ایراد گرفت. ایراد واسه کسیة که میفهمه… که میخواد پیشرفت کنه. ایرادهایِ منم واسه این بود که میخواستم پیشرفت کنه!
یه بار بهم گفت:
– تو میدونستی «شیوید» که میگی غلطه؟!
– آره. درستش «شِوید»ه!
– نه درستترش «شِبِت»ه! تو شیرازی بهش گفتن «شوید»!
– بذار حالا من همون شیـــویــد بگم! اونکی یه کم شبیه «شِت»ه! زیاد دوسش ندارم تویِ سبزیپلو ماهی!
کلاً هیچوقت اعتراضی نمیکرد. غُر نمیزد… و این غر نزدنش سه تا دلیل میتونست داشته باشه: نمیدونم احساس میکرد من کاملم و جایِ پیشرفت ندارم، یا اینکه فکر میکرد من حالیم نیست و اصلاً به اینکه بخوام پیشرفت کنم یا نه اهمیت نمیداد و علّت سوم اینکه آدم ایدهآلیستی نبود… دلیلش هرچی بود، حس خوبی بهم نمیداد.
این اولین باری بود تو عمرم که واسه شب عید سبزیپلو با ماهی نداشتم. تو چند سالی که اون بود که داستانِ سبزیپلویِ شب عید بیشتر شبیه «سِرِمونی» بود تا یه شام شبِ عید. قبل اون هم که همیشه تو خونة مامان انگار این داستان یه اجبار کهنة مقدس بود.
همیشه یادمه خاله گوهر میگفت: «ننه شگون نداره اگه سبزی پلو با ماهی شب عید رو حذف کنی. نوة فاطْمهخانوم رشتی دقیقاً همون سالی رفت زیر کامیون که عیدش رفته بودن سفر شامشون رو وسط راه چلو کباب خورده بودن… حتی رشته پلو انقدر مهم نیست که سبزی پلو با ماهی…»
ولی امسال خبری از بوی سبزی و ماهی نبود… خبری از حبّههای درشت سیر و دونههایِ نخود فرنگی هم نبود. وسط سرمایِ این شهر غربتی با هوایِ هزار درجه زیر صفر و برف بیوقفه، نه تنها بوی سبزی و ماهی نیست، حتی باد هم گاهی از جاهائی که بهار شده، اتفاقی واسه چند لحظه هم که شده، بوی بهار رو با خودش نمیآره اینورا.
اصلاَ گورِ بابای شگون! مثلاَ دیگه بدتر از این میخواد چی بشه؟ میخوام یه بارم واسه ما شگون نداشته باشه ببینیم چطوری میشه! شاید از اونوری درست شد!
از عیدی که قراره بیاد، فقط این ماهیِ قرمز بیریختِ بدهیبت که پولکاش گله به گله ریخته و آدم رو یاد «داوود گری» میندازه نصیب من شده. انگار واسة تنگِ کوچیکش خیلی بزرگه… نمیدونم چی شد که اینو انتخاب کردم… شاید چون خیلی شبیه خودم بود. دخترْ عربه تویِ مغازة پرشیا وقتی میخواستم پولِ ماهی رو بدم یه جوری نگام کرد که قشنگ فهمیدم که فهمید چقدر حالم بده… و این تنگ… که قبلاً عادت داشت توش دو تا ماهی جیگرِ کوچیکِ سرخ و سرِحال رو ببینه و الان سلول انفرادی این ننهمرده؛ ماهیِ صادقْ هدایتی من شده!
ساعت اتاق صداش رو اعصابه… همه شهر رو گشتم از این ساعتها پیدا کنم که ثانیه شمارش آروم و بدون سکته و بیصدا همینجوری میچرخه، ولی نبود… فقط تو بیمارستانها از اونا هست… نسلش رو انگار ملخ خورده.
تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک. تیک…
چه مرگته؟ چی میخوای بگی؟ … که داره سال جدید میآد؟ خُب بیاد! سال جدیدی که تویِ سالْتحویلش سر کاری و بهاری که توش برف بیاد و ثانیههاش رو تو بخوای اینجوری هر لحظه ضجه کنی، میخوام صد سالِ سیاه نیاد اصلاً…
هوا تاریکِ تاریکه… خونة من تاریکتر. هیچجا معلوم نیست… فقط یه نقطهنورِ آبیِ تو اعصاب از دور پیداست. نوری که مالِ شارژرِ موبایله… موبایلی که همش تو شارژره ولی واسه چیش رو نمیدونم؛ چون هزارسالی هست که صداش در نیومده. به این نور که خیره میشم نمیدونم چرا این حالت تهوع مزمنی که چند وقته باهامه تشدید میشه. صدایِ خفة پیانویِ «بردیا صدر نوری» هم که شده همخونة جدید من؛ موسیقیِ متنِ این زندگیِ آش و لاش. دقیقاَ نمیدونم چند روزه همینجوری این ده تا آهنگ داره پشت سر هم، تو خواب و بیداری، تکرار میشن… نُتهاش داره رسوب میکنه تو وجود بیوجودم انگار!
نه! اینجوری نمیشه… اینطوری نباید باشه… باید یه کاری کنم… شگون نداره… باید یه کاری کنم… پا میشم… چراغها رو روشن میکنم… چشمام اذیت میشه… میرم طرف آشپزخونه… پلوپزِ با یه وجب خاک روش رو از ته کابینتهای پائین برمیدارم و تمیزش میکنم… دو پیمونه برنج دودیِ سگمزة غربتیِ پرشیا… آب میریزم تا یه بند انگشت بیاد روش. یه قاشق روغن میریزم توش و هم میزنم… نمکش نمیدونم چقدر باید باشه. یه کم میریزم… اگه کم بود بعداَ اضافه میکنم… نه سیر دارم. نه شنبلیله. نه سبزی پلوئی. نه شیوید، شوید، شبیت یا هر شِتی که اسمش هست! فقط زعفرون دارم و پیاز و زردچوبه و یه کم سبزی خشک که مدتها بود گوشه کابینت بود و بین دورانداختن و ننداختنش دو به شک بودم. سبزی خشک رو بهش اضافه میکنم. بوی نا میده؛ بویِ کپکِ خشک. یه پیاز رو خورد میکنم تو ماهیتابه، یه خورده روغن و نمک و فلفل و زردچوبه با یه کم سبزی خشک بهش اضافه میکنم. این قراره بشه معجون کنار سبزی پلوم…
* * *
بویِ برنج کمکم در میآد. درِ پلوپز رو باز میکنم. آمادهست ظاهراً… فقط سبزی خشکها همه تلمبار شدن یه گوشه… ولی نمکش خوبه ظاهراَ. بوی کپک دیگه نمیده. میریزمش تو دیس. سعی میکنم سبزیها رو پخش کنم لابهلای پلو. زعفرون رو میریزم روش.
پیانوئه هنوز صداش از ناکجا آباد میآد. صدایِ بیصدایِ برف رو هم از پشتِ پردههایِ کشیدهشدة پنجره میشه شنید هنوز. حتی صدایِ ثانیه شمار رو… پسزمینه صداها هم صدایِ معجونِ مخصوصِ در حالِ سرخشدنِ تویِ ماهی تابهست. اما مشکل اصلی هنوز هست…
وسط ماهی تابه یه جا باز میکنم… میآرمش. تکون نمیخوره. تنگه هم که هنوز یه کم آب توش هست از دور داره با پوزخندی خفه صحنه رو زیرچشمی نگاه میکنه. جای باز شده اندازة هیکلشه… از همون وری که پولکاش ریخته میذارمش تو ماهیتابه…
* * *
صدای پیانو دیگه نمیآد.
صدایِ برف و عقربة ثانیهشمار هم.
فقط صدایِ جیلیز ویلیز صادق میآد و بویِ سرخشدنش.
با چشم سیاه و گردش زل زده به من و تنگ!
صدایِ برف و عقربة ثانیهشمار هم.
فقط صدایِ جیلیز ویلیز صادق میآد و بویِ سرخشدنش.
با چشم سیاه و گردش زل زده به من و تنگ!