آزاد

5
(15)

لحظه‌لحظه با شهیار قنبری

به یادِ مهتاب میرزائی

برایِ محمد یعقوبی

 

با همراهیِ مهرانا و سُمی

– تمامِ ترانه‌ها، اجراها و آهنگ‌ها از شهیار قنبری

پای گوش‌ماهی‌ها – تنظیم از Steve McCrum/ناب – تنظیم از آرمیک/جنگجو – تنظیم از Steve McCrum/سفرنامه – تنظیم از عبدی یمینی
دوباره در مهرآباد – تنظیم از عبدی یمینی/برهنگی – تنظیم از Steve McCrum/تن‌ترانه – تنظیم از معین شیرپور

 

می‌ری. مطمئن بودم که این بار هم می‌ری. همون‌طور که خردادِ ۷۶ رفتی.

 🎬

 دخترِ رأی اولی! اون اوایل که هم بچه‌تر بودی و هم منو کم‌تر می‌شناختی انقدر از بی‌تفاوتی من حرصت می‌گرفت که وقتی هیجان‌زده می‌شدی جمله‌هاتو نصفه‌نیمه از عصبانیت به هم می‌دوختی و خونسردیِ منو به قول خودت «تو این مقطع حساس» شماتت می‌کردی. وسط درس‌خوندن‌هایِ کنکورمون، تویِ تلفن‌های شب تا صبح‌، بلند و با شوروشوق تبلیغش رو می‌کردی و می‌گفتی «این با همه‌شون فرق داره.» منم یا چیزی نمی‌گفتم یا یه‌دونه از اون «باشه باشه»ها تحویلت می‌دادم و بیشتر آزارت می‌دادم. «پسرک! دونه دونة ما مهمیم! تو هم یه‌دونه از مائی  دیگه! تو نری، من نرم، اون نره، چیزی عوض می‌شه؟! نمی‌شه که خودتم می‌دونستی که اگه این جمله‌ها رو یکی دیگه می‌گفت، می‌زدم زیر میز و همه چی روبهم می‌زدم و هرچی بدوبیراه بود نصیبش می‌کردم. اما اینا رو تو می‌گفتی. توئی که زیباترین چیزی بودی که تا اون لحظه عمرم … تا این لحظه عمرم دیدم! چشم‌هایِ سیاهِ پرشورت وقتی از سیاست حرف می‌زدی عملکردِ رشته‌های عصبی بین ذهن و دهنِ منو از بین می‌برد. من فقط اونا رو نگاه می‌کردم و عاشق و عاشق‌تر می‌شدم. همه‌ش رو موبه‌مو با جزئیات یادمه؛ پنج‌شنبه بود. «آقا من یه مجله‌فیلم برداشتم!» از دکه بغل میدونِ کاخ سه تا صدتومنی دادی و مجله‌فیلم شماره ۲۰۳ رو که رو جلدِ کهربائی رنگش عکس جمشید هاشم‌پور بود رو خریدی. از همون شماره بود که من دیگه دوتادوتا تویِ کتاب‌خونه‌م مجله‌فیلم داشتم؛ چون تو نمی‌دونستی که من مشترکم و چند روز بعد از اینکه تو مجله رو برام می‌خری، پستچی یکی دیگه‌ش رو برام می‌آره. منم هیچ‌وقت اینو بهت نگفتم تا همیشه یکی از مجله‌هام بویِ عطرِ «دون» ِتو رو بده. همین‌جوری که قدم می‌زدیم سمتِ پهلوی مجله رو باز کردم و یه نگاه سرسری بهش انداختم. اون روزها متن دوسه تا از آهنگ‌های برهنگیِ شهیار رو که نمی‌دونم چجوری شده بود که قبل از اومدن رسمی آهنگ گیرآورده بودم شده بود تیکه‌کلاممون و همش اونا رو با هم زمزمه می‌کردیم. وسط زمزمه‌هات تویِ پیاده‌رو یهو محکم با شونه‌ت زدی به بازوم و گفتی: «تو رو خدا فردا رای بده! انقدر خنثی نباش! منو که نمی‌گیری که اسمم بیاد تو صفحه وسطش! لااقل اون صفحه آخرِ لامصبو یه مهر بزن!» سرم رو از تو مجله درآوردم بیرون و به زور جلویِ خنده‌م رو گرفتم و چپ‌چپ نگاهت کردم. با شیطنت خوندی: «پسرک! نگو نه! نه نه! نــــــــــــــگو نه!» در جوابت پوزخندی زدم و گفتم: «این شناسنامه من مالِ منه! اصلا به تو چه؟ من یکی آزادم!» شاکی شدی و زیر لب گفتی: «کاشکی واقعا بودی!» بعد تا خودِ سینما دیگه حرفی نزدی.کنار سینما تخت‌ِجمشید که رسیدیم پوسترِ فیلمِ «کیسه برنجِ» طالبی رو دیدی و برگشتی بهم گفتی: «بریم؟» من هم از خداخواسته دستت رو گرفتم و با عجله هولت دادم سمت گیشه. سه‌تا صدتومنی دادم و دوتا بلیت و دو تا بیست‌تومنی آبی، که گوشه چپ‌شون شهرام‌شب‌پره کلاه‌ سرش بود و داشت زمین رو بیل می‌زد، گرفتم. خوشحال بودم! سینما با تو معنی‌ش تاریکی بود و تماس پوست با پوست. اگه هم یه خورده شانس می‌آوردم و یه جا تویِ تاریکی ردیف آخر، اون وسط‌مسط‌ها گیرمون می‌اومد و کنارمون هم کسی نبود، می‌شد مزه لب‌هات رو هم چشید! «کیسه برنج» خودِ خودش بود! توی سالنِ انتظارِ ساعتِ یه ربع به پنجِ عصر به جز ما فقط یه نفر دیگه بود که اونم بهش نمی‌آد که بخواد بیاد ردیف آخر بشینه. گونه‌هات گل‌انداخته بود و با همون هیجان مخصوصت انقدر حرف زدی که بالاخره راضیم کردی. «قول دادی‌ها! وعده ما فردا! پایِ…؟» در جواب بهت گفتم: واقعا می‌خوای الان «صندوق رای» رو جای «گوش‌ماهی‌ها» بذارم ؟! خندیدی و من در لحظه تسلیم خودت و خنده‌ت شدم! «باشه! بهت قول می‌دم که فردا به سیدِ خندانت با اون عبایِ شکلاتی‌ش رای بدم.» اینو که شنیدی خوشحال شدی و تابلرونت رو یه گاز زدی و روش هم چای بدمزه کافه‌تریای سینما رو رفتی بالا. قول دادم… ولی رای ندادم. تو اما تا وقتی که شیخِ عمامه‌سیاهِ محبوبِ اون‌روزهات توزرد از آب درنیومده بود هنوز فکر می‌کردی که من بهش رای دادم. چندین سال بعد متوجه شدی که ازم رودست خوردی. زمانی‌که صفحه سفیدِ آخرِ شناسنامه‌م رو دیدی. اون روز که رفته بودیم یه شیخِ عمامه‌سفیدِ شیادِ دیگه اون برگه احمقانه روبهمون بده که باهاش بتونیم بریم دو شب هتلِ سالاردره. صفحه آخر شناسنامه رو وقتی آخونده داشت می‌خوند زَوَّجتُ مُوکِّلَتی دیدی و بعدش نگاهی بهم کردی و لبخندی زدی. شرمنده شدم و سرم رو انداختم پائین و غرقِ سنگ‌ریزه‌هایِ رنگی کاشی‌های زمین شدم. حسِ یه مردِ خائن به زنِ زندگیش رو داشتم. بعدش که از دفتر یارو اومدیم بیرون سکوت کردی و تا خونه‌تون فقط یه خدافظ گفتی. روز بعدش هم تو ماشین تا خودِ خودِ ساری برای من قیافه گرفته بودی. به شاهی که رسیدیم سی‌دیِ برهنگی رو گذاشتی و «پایِ گوش‌ماهی‌ها» رو بلند کردی و لیوانِ پلاستیکی منو و خودت رو پر کردی. یه بادوم هندی گذاشتی کنار لبِ منِ مستِ راننده و بعد مشروبت رو یه نفس رفتی بالا. چند لحظه نگذشته بود که احساس کردم چیزی غیر از اون چیزی که باید دارم می‌شنوم. موزیک رو کم کردم و نگات کردم. وقتی دیدم که بعدش یواشکی اشکت رو از گوشه چشمت پاک کردی فهمیدم که انتقامت رو ازم خوب گرفتی… دیگه باهام بی‌حساب شده بودی!

«عشقِ تابستانی، بوسه پنهانی وعده ما فردا، پایِ گوش‌ماهی‌ها… پشتِ خوابِ مرداب، باغِ خیس از مهتاب تهِ آوازِ من، تیله‌هایِ روشن… دخترك بیا نترسیم، دخترك… بیا دریا رو بدزدیم، دخترك… دخترك بیا نترسیم، دخترك… بیا دریا رو بدزدیم، دخترك… نگو نه، نه، نه»

🎬

می‌ری…  مطمئن بودم که این بار هم می‌ری. همون‌طور که روزهای بعد از هیجده تیرِ ۷۸ رفتی.

«نمی‌دونی چه خبر بود! همه‌مون یه شمارة «سلام» دستمون بود و شعار می‌دادیم. از میدونِ بیس‌‌چهاراسفند، بغل دانشگاه‌مون، ا‌نداختیم تو امیرآبادو پارکِ فرحو رد ‌کردیمو ‌رفتیم تا خودِ کویِ دانشگاه. نمی‌دونی اون‌جا چه قیامتی بود! همه اومده بودن! همه ها! فردا هم می‌خوایم بریم… م‌م‌م‌م‌… می‌شه تو هم بیای؟»‌

با اون چشم‌غره‌ای که بهت رفتم حسابِ کار حسابی اومد دستت و دیگه چیزی نگفتی. از همه اون دوست‌هایِ سیاسیت متنفر بودم. یه ماه باهم حرف نزدیم. نگرانی بود یا حسادت یا دل‌تنگی نمی‌دونم… ولی خیلی اون‌روزها کمت داشتم. بالاخره دلم طاقت نیاورد و اومدم کنار خونه‌تون. سوار شدی. «سلام» سلام کردی و مجله‌فیلم شماره ۲۳۷ رو، که با پنج روز تاخیر اُورده بودی، آروم سر دادی روی داشبورد. اون‌جایِ ماشین تا مدت‌ها بویِ تو رو می‌داد. دستم رو روی ترمزدستی گذاشته بودم و بی‌هدف تویِ کوچه‌خیابون‌ها رانندگی می‌کردم تا شاید تو بگیرش و دوباره همه چی مثل قبل بشه. اما تو روتو کرده بودی اونور و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردی و تویِ همه اون لحظاتِ سکوت آفتابی که به عکسِ مخملباف و تقوائی و بیضائیِ روی جلد می‌خورد برمی‌گشت به چشم من و‌ نمی‌ذاشت یواشکی از گوشه چشم دیدت بزنم. دیگه طاقت نیاوردی و ضبط ماشین رو روشن کردی. رفت روی رادیو. رئیس جمهورِ محبوبت داشت زنده نطق می‌کرد: « … لطمه بود به امنیت ملی. تلاشی بود برای برهم زدن آرامش مردم شریف و تخریب اموال عمومی و خصوصی و بالاتر، اهانت به نظام و ارزش‌های آن و مقام معظم رهبری. آنچه که پیش آمد، یک حادثه ساده‌ نبود؛ تلاش بود برای مرزشکنی و برای ابراز کینه‌توزی علیه نظام. یک حرکت کور، یک بلوا، یک شورش و آشوب». دکمه ضبط رو زدی و خفه‌ش کردی. هر دو یک‌آن با هم برگشتیم و به هم نگاه کردیم. آروم گفتی: «ببخشید». این اولین بار بود که از چیزی معذرت می‌خواستی. بعد از چند لحظه گفتم:‌ «سینما فرهنگ، گیمِ فینچر رو گذاشته. بریم؟» با خنده جواب دادی: «فیلم چندباردیده رو با سانسور دیدن هم از اون کاراست ها!» گفتم: «شما نگران سانسورش نباش! اونجاهاش رو خودمون تو سینما بازی می‌کنیم!»‌ اثرِ چشمِ خیست رو با خنده خنثی کردی و دکمه سی‌دی رو زدی و «ناب»ِ شهیار از وسطاش پخش شد. بعد آروم دستت رو گذاشتی رو دستم و باز همه چی مثل قبل شد.

«مرا دریاب من خوبم، هنوزم آب می‌کوبم، هنوزم شعر می‌ریسم،‌ هنوزم باد می‌روبم… مرا دریاب در سرما، مرا دریاب تا فردا، مرا دریاب تا رفتن، مرا دریاب تا اینجا… مرا دریاب تا باور، مرا دریاب تا آخر، مرا دریاب تا پارو، مرا دریاب تا بندر… تو ای نایاب ای ناب… مرا دریاب دریاب… منم بی نام بی بام، مرا دریاب تا خواب…» 

🎬

می‌ری…  مطمئن بودم که این بار هم می‌ری. همون‌طور که ده سال بعدش رفتی.

به روزهای آخرمون رسیده بودیم. یه سالی بود که دیگه کم‌ همو می‌دیدیم. یواشکی! مجله‌فیلم‌های من هم یک‌سالی بود که دوباره تک‌شماره‌ای آرشیو می‌شد. توی گرگ و میشِ کنارِ سینما ریولی متوجه یه تغییر توت شده بودم ولی آرایشت نذاشته بود که بفهممش. تو سالنِ شلوغ کنارم که نشستی، بعد از اینکه ماشین‌ها از تونل اومدن بیرون و جیغ‌هایِ سپیده و احمد و الی که تموم شدن و پرده سفید شد، تازه کبودی کنارِ گونه‌ت رو دیدم. وقتی دیدی دارم نگاش می‌کنم برگشتی و گفتی: «تازه بدنم رو ندیدی! باتون خوردم! چند نفر ریختن سرم زدنم! البته منم زد‌م‌ها! آزادی توئون داره آقای خنثی زیر لب زمزمه کردم: «تو زندگی من و تو که طاعون داشته!»‌ و تو گفتی: «باشه باشه» و دیگه تا آخر فیلم حرف نزدی. فیلم که تموم شد گفتی: «منو تا بیست‌پنج‌شهریور می‌رسونی؟» گفتم: «الان؟! تویِ این شلوغی؟ چی رو به کی می‌خوای ثابت کنی؟!» با عصبانیت گفتی: «نصیحت نکن تو رو خدا! خودت که نمی‌آی، الانم که دیگه کاری به کار هم نداریم. ولم کن لطفا. نمی‌رسونی خودم برم!» کنار مترو که ماشین رو نگه‌داشتم، کوله‌ت رو برداشتی، دو دل نگام کردی، گونه‌م رو بوسیدی و غلیظ‌ترین خداحافظِ عمرت رو گفتی «خداحافظ پسرک» و پیاده شدی و چند لحظه بعد توی جمعیتِ خشمگین گم شدی… گمِ گم… ضبط رو روشن کردم تا از اون تصویرِ آخر فرار کنم. شهیار از جنگجو می‌گفت و من به کلاسِ آخرِ تبعید پرتاب می‌شدم… 

« شعری بر آب، دشنه در خواب… اسبی در مه، مهتاب در مرداب… زخم‌گاهِ آهو، چشم به راهِ جادو…
جنگجو، جنگجو! از آشتی بگو… عقابِ بی‌پر، بسترِ خاکستر… طاووس در آتش، سرداری بی‌سر… چه شد چه شد پایانِ قفس؟ چه شد چه شد نورِ مقدس؟ جنگجو… جنگجو… از آشتی بگو…»

🎬

 می‌ری…  مطمئن بودم که این بار هم می‌ری. همون‌طور که یه دهه بعدش، آبان ۹۸ رفتی. ولی این بار منم دیگه نموندم…

«سفری بی‌آغاز… سفری بی‌پایان… سفری بی‌مقصد… سفری بی‌برگشت… سفری تا کابوس… سفری تا رویا…»

وقتی که هنوز اینترنت‌هاتون رو قطع نکرده بودن می‌دیدم که هر روز زیرِ عکسِ آخر فیس‌بوکت، که هنوز دلِ منو، حتی این‌ورِ دنیا هم، بدجوری می‌برد، دوستات برات کامنت می‌ذاشتن و نگرانِت بودن. گم شده بودی. هیشکی ازت خبر نداشت. دو سه میلیون بار به آخرین شماره‌ای که ازت داشتم زنگ زدم که می‌گفت «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد! دِ موبال ست‌ ایز آف!»  ناچار فقط به خاطره‌هات فکر می‌کردم و بهت نزدیک‌تر می‌شدم.

«با حریقِ یادها هم‌سفرم… وقتی دورم به تو نزدیک‌ترم… با حریقِ یادها هم‌سفرم… وقتی دورم به تو نزدیک‌ترم…»

 تا اینکه بار دوسه میلیون و یکم بالاخره یه صدای خسته با تاخیر در جواب الویِ من گفت:

– بله؟

– سلام!

– سلام… بالاخره زنگ زدی؟

– هر روز زنگ می‌زدم! چی شدی؟ کجا بودی؟

– کجا بودم؟ کجا بوده باشم خوبه؟ ۲۰۹ بودم… سی و سه روز انفرادی. ۱۱۹ روز هم تو بند. ۷۴ تا شلاقم هم خوردم. این همه با هم مست گرفتن‌مون تو نذاشتی بهم شلاق بزنن! تو کجا بودی دونه دونة اون  ۷۴ تا شلاق اون الاغ رو؟

… هستی پسرک؟

– چی بگم؟

بگو هنوز دوسم داری…

– مگه نمی‌دونی؟!

می‌دونم. ولی بگو…

– دوست دارم…

خیلی بگو…

– دوست دارم.

همیشه داشته باش…

– … می‌ارزید؟

آره.

– به این قیمت؟

آزاد شدن و آزاد موندن گرونه…

– بشه خریدش… گرون باشه… فعلا که تو رو داره نابود می‌کنه…

من تو رفتی نابود شدم.

– من بودم هم تو نبودی… می‌ارزید؟

آزادی بالاخره می‌آد. چه با من… چه بدون من. وقتی بیاد می‌فهمی که می‌ارزید.

– هه! هنوزم امیدواری؟

این توئی که همیشه ناامید بودی و هستی.

– بیا این‌ور.

نمی‌تونم. نمی‌خوام… اون‌ور چیزی واسه من نداره.

– منو داره.

تو اگه من رو می‌خواستی می‌موندی…

{ کلیک}

شنیدی؟!

– چی بود؟!

خطم کنترله. بذار یه موقع دیگه حرف می‌زنیم. یه موقع بهتر پسرک! یه دهن گوش‌ماهی قصه دارم تا بخواهی! اما فقط آشتی‌آشتی! قهر بی‌قهر!  

«یک دهان پُر از گوش‌ماهی… قصّه دارم تا بخواهی… دوباره منم ساز تو… کوکم کن، کوکم کن از نو… شراب رویا بیار… دوباره بر من ببار! شراب رویا بیار… دوباره بر من ببار! دوباره دوباره دوباره دوباره دوباره دوباره…»

🎬

می‌ری…  مطمئن بودم که این بار هم می‌ری‌.

و این‌بار هم رفتی…

دکمه ضربدرِ گوشه بالایِ صفحه رو می‌زنم و مجله‌فیلم که این‌روزها شده فیلم‌امروز بسته می‌شه. صفحه اینستاگرمِ زیرش پست‌های آخر رو نشون می‌ده. : گواهی فوت. علت مرگ: ضربات متعدد جسم سخت به گیجگاه.

 

🎬

– بده انگشتتو. آها… بیا پائین‌تر. آره. دقیقا این‌جا. زیاد فشار نده. یه تماس کوچیک کافیه. حسش می‌کنی؟

چه تپله! چیه این؟

– این سرخ‌رگِ گیج‌گاهیه. به این می‌گن نبضِ عشقِ نابِ واقعی! نبض آرامش! ببین از اینجا از قبلت جدا می‌شه می‌آد از کنار استخونِ ترقوه‌ت از اینجای گردنت می‌آد بالا، می‌آد می‌آد می‌آد … گوشه فکت رو رد می‌کنه و می‌آد تا کنار گوشت. اینجا! بعد هم که می‌ره تا اون مغزِ قشنگت!

چه باحاله! حالا اون عشق و آرامشش چیه؟ باز از خودت یه چیزی ساختی!؟

– نه به جان امام حسین! ببین! این نبض دقیقا وسطِ راهِ قلب و مغزه! معقول‌ترین جا! یعنی نه صددرصد احساسیه، نه صددرصد منطقی! واسه همین راستِ راسته! هر موقع می‌خوای بفهمی چقدر طرف عاشقته کافیه دستت رو بذاری توی این گودی بغل گوشت و نبضش رو حس کنی. اگه دیدی همین‌طوری تپل می‌زنه بدون یه جا بدجوری راست‌راسکی عاشق یه نفری… اونوقت با خیال راحت آرامش می‌آد…

باشه باشه… هیـــــس. یه دقه وایسا ببینم! مالِ تو که تپل‌تره! هیس! ببین! مال تو که داره منفجر می‌شه! تو کجا بدجوری راست‌راسکی عاشقِ کی‌ای؟

– عاشقِ یه سرتقِ پدسوخته قشنگِ حسود!

 

«در این شبِ بی ماه و گل… ستاره‌سازِ صحنه شو… رختِ غزل‌کُش پاره کن… در شعرِ من برهنه شو… تو بهترینِ صحنه شو… برهنه شو بِیبی، برهنه شو! تو بهترینِ صحنه شو… برهنه شو بِیبی، برهنه شو!»

🎬

تویِ پست بعدی، زنی سیاه پوش و رنگ‌پریده، گوشه کادری با دکوپاژی ضعیف و نورهای بدررنگ نشسته و از تو می‌گه:

«نه اصلا این‌طور نبوده.خواهر من اصلا تویِ این فاز‌ها نبوده. خواهر من یه زن باهوش بود. می‌تونین از همکاراش بپرسین ببینین وقتی می‌رفته سرکار چجوری بوده. یه زنی بود که سرش به کار خودش بود. اصلا با این چیزا کار نداشت که بخواد این‌کارا رو بکنه. خواهرم قبلا یه بار سابقه خودکشی داشت. یه بار متوجه نبوده. ده تا دونه قرص خورده بود. اونم سرِ یه چیز الکی. نـــــــــــه! اصلاً! ۱۱ شب آخه؟ هه! ۱۱ شب آخه اونجا چه خبر بوده؟! نه! خواهرِ من اصلا ده و نیم خونه بود. نه نه. اصلا این‌طوری نیست. تمامِ اینا دروغه. دروغه. این اتفاق ساعت ۱۲ شب روزِ جمعه افتاده. چیزی که حقیقته من گفتم!  خدا لعنتشون کنه هر کی این دروغ‌ها رو می‌گه! می‌گن با باتوم زدن! اصلا روزی که خواهر من از بالا افتاد از پلیس اومدن. همسایه‌ها بودن! عکسشو داریم! خواهر من ساعت یازده یازده‌و‌نیم رفته پشت‌بوم، پشت بومِ اونکی حیاط، تویِ این حیاط ما فرداش پیداش کردیم. کاش من اون موقع فیلم گرفته بودم. ملت همین‌جوری ریخته بودن اینجا. مگه این یه چیز الکیه که بیان یه همچین دروغ به این بزرگی رو بگن؟ از پشت‌بوم افتاده. از طبقه پنجم یا شیشم. خواهر من از بلندی افتاده. بقیه‌ش هرکی هرچی می‌گه چرت و پرته و حرف‌هائیه که نه سر داره نه ته. به خواهر من نمی‌خوره، به خانواده من نمی‌خوره این حرف‌ها… تو فضای مجازی هر چی پخش کردن اشتباهه. اصلا نبوده. چنین چیزائی نبوده. نبوده. خواهر من از بلندی افتاده.»

🎬

رفتی… باز هم رفتی… این بار برایِ همیشه. برای زن. برای زندگی. برای آزادی. حالا حتی اگه دو تای آخر رو هم به دست بیارم، اولی رو برای همیشه از دست دادم. رفتی… برای هیچ! برای پوچ.

برای هیچ؟ برای پوچ؟ یادته همیشه ازم می‌پرسیدی:  اگه بتونم فقط یه دونه رو انتخاب کنم دوست دارم عاشق باشم یا آزاد؟ و منم همیشه از جوابش طفره می‌رفتم. ولی الان دیگه تو جوابشو می‌دونی. در حالت ایده‌آل این دوتا همو کامل می‌کنن. یکی‌شون بدون اونکی مفهومی نداره. من همه سعیم این بود که تو اینو متوجه بشی!   

– تو خودخواه بودی. فقط به خودت و هدفت فکر کردی.

هدف من واسه تو هم بود! ولی تو متوجه نمی‌شدی. تو خنثی بودی. فقط به خودت و آرامشِ خودت فکر کردی.

– تو خودت رو از من گرفتی برای آزادی‌ای که معلوم نیست کِی و کجا قراره بیاد.

من تو رو از خودم گرفتم برای عاشق‌هایِ فردایِ من و تو که تویِ آزادی به هم عشق می‌ورزن و زندگی می‌کنن. اون‌وقت تو ترجیح دادی بری. فرار کنی. نبینی.

– من با تو می‌خواستم برم. من با تو می‌خواستم باشم. دور از این اجتماع خشمگین. دور از این همه بی‌عشقی.

عزیزم من نمی‌تونم با تو باشم و دلم جایِ دیگه باشه. با تو هرجا می‌اومدم هم باز دلم اینجا بود نه پیش تو.

– ولی تو خودخواه بودی!

 

🎬

منِ بی‌تویِ الان، هر روز هر لحظه به خودم فکر می‌کنم. به همه اون عاشق‌هایِ یارمرده تاریخ این مملکت. به همه اون‌هائی که مثلِ تو رفتن تا به هدفشون برسن. به اون آزادی و آرمانت. به همه اونائی که زمانِ حمله آشوریان به مادها مردن. توی جنگ اسکندر. اشغال اعراب… زمان خلفای بغداد. اومدن سلجوقیان. حکومت عباسیون. کشتارِ صلیبیون. گورگانی‌ها. چنگیزِ مغول‌. عثمانی‌ها. ازبک‌ها. تیمور. محمد افغان، تزارها. بریتانیائی‌ها. پرتغالی‌ها. و دوباره اشغال اعراب… به این فکر می‌کنم که این‌ حکومت‌ها چندتا عاشق رو از هم جدا کردن؟‌ اینکه عمر هر کدوم از آد‌م‌هائی مثل تو چه مدت قراره واسه این مملکت آزادی بخره؟ چند نسل؟ چند دهه؟ چند سال؟ چند جون؟ گیرم که فردایِ رفتنِ تو همه آزاد شیم. تا کِی و چه مدت قراره آزاد بمونیم؟ به این فکر می‌کنم که آیا واقعا می‌ارزه. از بین رفتن یه آدم و نابودی هزار نفر از متعلقاتش برای رسیدن به اون آزادی‌ای که حتی خودش هم نمی‌مونه تا ببینتش واقعا می‌ارزه. فکر می‌کنم به همه اون عشق‌ها. عاشق‌ها… اون‌ها سرنوشتشون چی می‌شه؟ یارِ همه اون آزادی‌شیداها، حتی اگه آزاد هم باشن، بدون عشقشون چیکار باید بکنن؟ به همه این‌ها فکر می‌کنم… به همه اون‌هائی که رفتن و اسمی ازشون در هیچ‌جای تاریخ نمونده… و منِ رویاباف می‌مونم و لحظه‌لحظه توی بیداری خوابِ آب‌دیدن و چشمه شدن رو در این جشنِ تنِ تنهائی تجربه می‌کنم… و افسوس می‌خورم که چرا ‌نموندی تا ترانه تنت رو بیشتر اجرا کنی. دخترکِ تن‌سپرده آزاد!

 

« انفجارِ زیبائی… جشنِ تنِ تنهایی… دل‌بازیِ دو طناز…  نجواهایِ دو تن باز…  بسترِ توت‌فرنگی…  خامه به این قشنگی…  با زیتونِ مقدس…  تماسِ دست و نفس…  قله آتشفشان…  بر شانه‌هایِ عریان…  می‌چکه از تو عسل…  بر مرمرِ تاج‌محل…  پس‌لرزه‌هایِ ممتد…  بر خنکایِ شمد‌…  خط می‌کشی با ناخن…  پوستمو خالکوبی کن… این بهترین گفتگویِ شبانه…  خوشگل‌ترین اجرایِ تن‌ترانه…  آهای آهای رویاباف…  بیا تا قله قاف…  بیا با لب‌هایِ خیس…  تا بازیِ لیس‌پس‌لیس…  به زور حلقه ناف…  دلِ ذره رو بشکاف…  دو اسبِ وحشی در باد…  تن‌سپرده آزاد…  این بهترین گفتگوی شبانه…  خوشگل‌ترین اجرایِ تن‌ترانه…   این بهترین گفتگوی شبانه…  خوشگل‌ترین اجرایِ تن‌ترانه…»

پاشا آزاد

مهرماهِ ۱۴۰۱

#mahsaamini #مهسا_امینی

 🎬

 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

11 thoughts on “آزاد”

  1. همینکه بدون اشاره مستقیم به هم، هردو به یادش بودیم کافیه. اگه این نشونه‌ای
    باشه برای اینکه بهمون ثابت بشه، آدما در مکان سفر می‌کنن، نه در زمان

    خوشحالم که تونستیم دوباره یه دلنویس زیبا رو کشف کنیم و از دل کوه نور بیرون بیاریم

    1. ممنون از تو مهرانا جون که با صبوری و بی مضایقه، بهترین خودت بودی و ارزشِ کار رو بالا بردی .❤️

  2. هیچ‌کس هیچ‌وقت واقعا ما رو ترک نمی‌کنه!
    اگه بگم خط به خطش تو ذهنم جا خوش کرده، دروغ نگفتم!
    یه خسته نباشید حسابی بگم بهت که این کار اصلا از یاد رفتنی نیست…
    ؛)

  3. تو را چون جان خود میدانمت
    تو را چون سایه می پندارمت
    هر چند که تو دوری….
    متن و اجرای زیبایی بود

  4. “…تا همیشه یکی از مجله‌هام بوی عطر دون تو رو بده”=”یه زندگی پی عطرت…”

    “بعضی آدم‌ها را نمی‌شود داشت. فقط می‌شود یک جور خاصی دوست‌شان داشت. بعضی آدم‌ها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آن‌ها. اصلا به آخرش فکر نمی‌کنی
    آن‌ها برای این‌ند که دوست‌شان بداری! آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق؛ یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست.
    این آدم‌ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد.”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *