مردِ تنها بعد از مدّتها دل از سگش کند و راهی خیابان شد. در آن گرگ و میشِ شب در مرکزِ شهر فقط سیاهها و فاحشهها را میشد دید. دلش یک زن میخواست. یک برخورد پوست با پوست. یک بوسه. یک نوازش. یک همخواب. هر چند موقتی.
از زمانی که تنها همدمش سگش شده بود، با هیچ موجود زندهای ارتباطی نداشت. اما حالا، تشنگیِ نیازهایِ دیگرش آزارش میداد.
همانطور که از کنار زنهایِ مستِ نیمهعریانِ یکی از پاتوقهای شبانة شب میگذشت، برق چشمهایِ سیاهِ دختری توجهش را جلب کرد. قدمهایش را کندتر کرد. ایستاد. برگشت و به صورت دختر نگاه کرد. دختر ساده و معصوم بود. مهرِ نگاهش در آنجا و آن لحظه هیچ قرابتی به آدمها و رنگ و بویِ آن شب نداشت. دل بست!
آن شب سگ که در تمام مدت این پنج ماه روی تخت کنارش میخوابید، برای اولین بار در لانهاش خوابید و جایش را به زنِ زیبا داد. زنی که فوراً تمامِ زندگی مرد شده بود. او از اینکه میدید زن هم سگ را دوست دارد و با او مانند خودش بازی میکند، خوشحال بود.
آن شب برایِ مرد آرامترین شبِ زندگیش شد.
…
اما سکوتِ کَر کنندة متعاقبِ آن آرامش، صبحِ روز بعد غیرقابل تحمل بود.
کنارش روی تخت، به جایِ زن گودیای جا مانده بود.
فاحشه رفته بود.
سگ را هم با خود برده بود.