نشستهای رو به من، رویِ این صندلیهایِ قشنگ ولی ناراحت. امواجِ دریا به سمت ما نزدیک و نزدیکتر میشود. هر بار نزدیکتر از بارِ قبل. نه من به چشمهایِ تو نگاه میکنم و نه تو. حتی بعد از بالا بردنِ گیلاسهایِ شراب هم، به هم نگاه نمیکنیم. انگار هر دو ترسیدهایم…
کمکم جرأت پیدا میکنی. بعد از سکوتی طولانی بین پِیکهایِ شراب، سرِ صحبت را باز میکنی. نگاهت بیشتر شبیهِ قبل میشود. شبیه آن قرنها پیش. آشناتر میشوی. حرکات بیصدایِ موبایلهامان، گهگاه، تنِ میزِ فلزی را میلرزاند. سکوت. ترس. نگرانی. هیچکدام توجهی به آن نمیکنیم. و بعد دوباره سرخوشی. تو از آن سرِ دنیا آمدی و من از آن سرِ دیگر، که در وسطِ دنیا، رو به این دریا، باز همدیگر را پیدا کنیم.
بطریِ دوم باز میشود. بعد از این همه سال ظاهراً آنقدر بزرگ، پیر، شدهایم که بتوانیم تسلیمِ بطری دوم نشویم.
تو دوباره شروع به حرف زدن میکنی. این بار خندههایِ همیشگیات هم گوشة لبانت مینشیند. این اولین بار است که چروکهایِ رویِ صورتت را میبینم. گوشة لبها، زیرِ چشمها. و آن وقت مطمئن میشوم که تو هم مانندِ من پیر شدهای.
بطریِ دوم هم تمام میشود. دیگر غروب شده است. این دومین باریست که غروبِ این ساحل را با هم میبینیم. بارِ قبل، قرنها پیش، تو با این غروب میخواندی… آنقدر خواندی که شب شد. تو میخواندی و من ساکت فقط نگاه میکردم. اما این بار هر دو ساکتیم.
دیگر وقتش است. موبایلم را برمیدارم. کیف و موبایلت را بر میداری. دودلِ رفتن و ماندنی. اما من مطمئن لبخندی میزنم. به اجبار لبخندی میآید رویِ لبانت. میروم. میمانی و نگاه میکنی.
هر دو میدانیم که دیگر هم را نخواهیم دید.