کارِ بزرگ

4.8
(4)

(برای آقای لوبیتز)

 
هیچ‌کس نفهمید چشه! هرگز کسی یک لحظه هم فکر نمی‌کرد که «اندریاس» ممکنه افسرده باشه. واسه اینکه شخصیت شوخی داشت و لبخندش همیشه اونجا بود. حتی وقتی خودش با پای خودش رفت به بیمارستان دانشگاه دوسلدورف تا توسط روانپزشک اونجا معاینه بشه، انقدر با دکترش شوخی کرد که دکترِ بیچاره نزدیک بود از فرطِ خنده خودشو خیس کنه. دوستای صمیمی‌ش اونو یه «دلقک مادرزاد» خطاب می‌کردن. حتی همه اهالی شهر کوچیک «مونتابار» وقتی هر چند روز یه بار اونو در حال دویدن می‌دیدن و باهاش سلام‌ و احوال‌پرسیِ کوتاهی می‌کردن از انرژی‌ای که نگاه و لبخندِ اندریاس به اونا منتقل می‌کرد روزشون ساخته می‌شد.
 
از بچگی همیشه دوست داشت واسه یه بار هم شده یه کارِ بزرگ توی عمرش انجام بده. یه کار خیلی بزرگ. آخرهفته گدشته بالاخره فکر کرد که اون کارِ بزرگ رو انجام داده: خریدنِ دو تا ماشین آخرین مدلِ «آئودی»؛ یکی واسه خودش و یکی دیگه، زنونه‌تر، برای نامزدش! اونا قرارگذاشته بودن آوریل سال بعد توی کلیسای  «نیکلاس مقدس» ازدواج کنن و از عصر انقدر تویِ میدون «رومِربرگ» آبجو بخورن تا همونجا کنار «آب‌نمای عدالت» خواب‌شون ببره و صبح روز بعد با صدایِ توریست‌ها از خواب بیدار شن و اولین روز زندگی مشترک‌شون رو شروع کنن.
 
اما همه‌چی یه دفعه عوض شد! شاید فقط تویِ چند ثانیه! صبح زود. سه‌شنبه. وقتی از خواب بیدار شد که بره سر کار، تصویر زن با دو چمدون تویِ کادرِ در اولین عکس روز بود. عکس بعدی سوئیچِ آئودی روی پیش‌خون بالایِ شومینه. زن جمله‌ای رو گفت و برای همیشه رفت!
 
روز بعد روزنامة «تصویر» با قلم درشت تیتر کرد: «حیرت انگیز است! او ۱۴۹ کودک، زن و مرد بیگناه را از روی عمد به سوی مرگ پرواز داد!»
 
 
 
 
 
 
 
آقای لوبیتز وقتی هواپیما رو به آغوشِ رشته کوه‌هایِ آلپ هدایت کرد، مطمئن شد که بالاخره اون کارِ بزرگ رو انجام داد.
 
 
 
 
 

Rate This

We are sorry that this post was not useful for you!

Let us improve this post!

Tell us how we can improve this post?

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *