اینجا بویِ عید و عیدی نمیآد.
خبری از بویِ توپ و کاغذ رنگی هم نیست.
همه قلّکها از قبل شکسته شدن.
اینجا کسی به کسی سکه عیدی نمیده.
کسی قاشق نمیزنه.
بتهٔ نور شده کُپهٔ نمور.
نه باغچه بو میده اینجا، نه حوضی تو خونهها هست.
اینجا بویِ عید و کودکانهای در کار نیست.
اونجا هم درسته که از وقتی یادمه بوی عید نمیاومده، ولی لااقل مثل اینجا بهارش مصنوعی نیست. اونجا که بهار میشه واقعاً بهار میشه. میشه با قدرت تمام ریههاتو از هوای تمیز بهار پر کنی و مستِ مست شی. دیگه خبری از اون همه ترافیک و بیا و برو نیست. آرامش! همه جا سبزه، همه میخندن. واقعی. زندگی شاده.
درسته که اونجا مثل اینجا این همه تفریح نیست، درسته که ممکنه نتونی شب عید تو خونهت باشی و مجبوری مثل همه این سالها باز کشیک رو به تو بدن، ولی باز توی خونه کار کردن شب عید هم حال و هوای خودشو داره.
دلم واقعاً هوای خونه رو کرده… بعد از این همه مدت، روراست که با خودم فکر میکنم میبینم اشتباه کردم اومدم اینجا. درسته که همه کَسم اینجان، ولی آخه به چه قیمتی؟ واسه خاطرِ چه هدفی باید تویِ این شهر غمگینِ خاکستریِ شلوغ قیافه مسخشدهٔ آدما رو هر لحظه تحمل کنم؟ من چی رو از دست میدم اگه برگردم؟
اگه برگردم یه پسانداز دارم که میتونم باهاش چند ماهی رو سر کنم تا یه کار دوباره گیر بیارم. سخته… ولی بالاخره پیدا میشه. ممکنه تنها بشم… خُب بشم… مگه الانش با این همه آدم کنارم تنها نیستم؟ این همه زنهایِ رنگ پریدهٔ بیهدفِ یهشبه رو میخوام از دست بدم؟ خُب بدم! این دوستایِ به دردنخورِ بیمعرفت میخوان دیگه نباشن؟ خُب نباشن! ولی عوضش دوستایِ خونه، دخترای خونه، عشقهایِ خونه …
با برگشتنم، بدترین چیزی که ممکنه اذیتم کنه کنسرتهای گهگاه و تئاترها و فیلمهایِ روی پردهست… که اونم خوبهاش همه رو میشه یه جورائی دید و شنید.
اگه یه خورده زودتر جنبیده بودم شاید میتونستم یه جورائی بلیت جور کنم. دیگه خسته شدم از اینجا… ولی خُب گیرم که بلیت هم جور شد. این همه وسایل رو چیکارش کنم؟
خودم هم میدونم همهٔ اینها بهانهست. اونقدر آدم دارم اینجا که از پس این تیر و تختهها بر بیان و چیزائی رو هم که لازمه برام بفرستن… اما نه… نمیشه رفت. خیلی وقته که دور بودم… نمیتونم به این راحتی عادت کنم. من دیگه شدم شبیه این مترسکها. خاکستری… دودی… پوشالی …
یادمه اون سالها همیشه و همیشه از یکی دو هفته قبل از عید، برف و سرمای شهر کوچیکمون تبدیل میشد به نمنمِ بارونِ گهگاه و نسیمِ خنکی که میزد تو صورتت و بهت یادآوری میکرد که یه سال دیگه زنده موندی. هوا سرد بود ولی آفتاب هم تا میتونست گرماشو میپاشید رو شهر. میشد فهمید که یه اتفاقهائی تویِ مادرِ طبیعت داره میافته… مثل آخرین روزهایِ خونریزی ماهیانهٔ دخترای دوازدهساله، تغییرات اونجا هم زیرپوستی خودشو نشون میداد!
آخ که دلم چقدر هوای رودخونهٔ شهرمون رو کرده. شهر کوچیک ما دور از هیاهو و شلوغی پایتخت یا شهرای بزرگ دیگه بود و گل سر سبدش همون رودخونه بود. بهارِ رودخونه! با اون پلهای کوچیک و رویائیش.
من دلم برای همه اون چیزها تو بهار یا هر فصل دیگه، تنگه! من حالم از این شهرِ کثیف بهم میخوره دیگه. اینجا همه یا میخوان بخرنت یا بفروشنت! مثل سگ باید کار کنی آخرش هم همونجائی هستی که بودی…
من دلم بهار واقعی میخواد. من دنبال فروردین و اردیبهشت شهر خودمم. من عشق واقعیِ داغِ داغ میخوام. من دلم لک زده برایِ «آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار»! من خونهمو میخوام!
* * *
سخته… ولی بالاخره تصمیم رو میگیرم. هنوز میشه! هنوز میشه رخوت این همه سال رو با یه همت جدی از تار و پود هیکلم خونهتکونی کرد! شمارهٔ یه دوست قدیمی رو میگیرم. اولش میگه محاله بتونم بلیت گیر بیارم به این زودیها. بعد که میگرده، یه پرواز پیدا میکنه با هزارتا کانکشن و قیمت بینهایت! بلیت رو میگیرم. مهم نیست! اگه شانس بیارم میتونم امسال عید رو خونه باشم…
پاسپورتم رو که میگیرم دستم احساس میکنم ضربان قلبم تندتر میشه. دلم براش تنگ شده بود. برای عکس پاسپورتم که هنوز میشه آخرین سوسوی طراوت از دسترفتهم رو توش دید. برای نوشتههایِ روی جلدش، رنگش، مهرهای لابهلای صفحههاش. برای بوش!
چمدونم رو میآرم. لباسهائی که مدتهاست تلنباره توش رو خالی میکنم. چند لحظه مردد نگاش میکنم و با خودم فکر میکنم خیلی سخته آدم بخواد از این جهنم چیزی با خودش ببره خونه. چمدون رو فراموش میکنم. هرچی لازمه رو توی یه کوله پشتی جا میدم. از بیرون صدای چهارشنبه سوری میآد! صدایِ جشنِ خشن!شماره تاکسی رو میگیرم.
* * *
اولین کاری که وقتی میرسم تویِ فرودگاه انجام میدم تنظیم کردن ساعتم با ساعت خونهست! دو سه دقیقه مونده به یازده. هنوز وقت دارم. اگه عجله کنم میرسم. بدون اینکه از راننده بپرسم که منو میبره یا نه میشینم توی ماشینش. بهش میگم منو سریع ببره کنار پُل دوست داشتنی شهرم. شیشه رو میدم پایین. نسیمِ خنک میزنه به صورتم و بهم یادآوری میکنه که هنوز زندهام. صدایِ جادوئی «سوفی زِلمانی» با ته اثرِ شرابِ هواپیما و نمِ بارونی که میپاشه روی شیشه ماشین داره تو مغزم غوغا میکنه.
خوشحالم… از تهِ تهِ دلم خوشحالم. برایِ اولین بار تویِ یکی از این عیدا خوشحالم. از تاکسی پیاده میشم. کولهم رو برمیدارم و راه میافتم طرفش.
ساعتم رو نگاه میکنم. یازده و چهل و چهار دقیقه. یک دقیقه وقت دارم! قدمهام رو سریعتر میکنم. دیگه دارم میدواَم. بالاخره نفسنفسزنان میرسم به پل.
رودخونهٔ «آرنو» بعد از این همه سال، هنوز و کماکان زیباست! تمام حجمهای مرده و زنده ریههامو با یه بازدم عمیق میدم بیرون تا هیچی از اون ایرانِ لعنتی تو وجودم باقی نمونه. بعد تا جائی که قدرت دارم هوایِ تمیزِ فلورنس، هوایِ نوروزِ خونه رو وارد ریههام میکنم.
سال تویِ آرامشِ خونه و لابهلایِ جریان رودخونه چند لحظه بعد تحویل میشه.