در هفتسالگی پدرش تمامِ دارائیهایِ خانواده را برباد داد.
پیانویِ بلاروسِ دیواری پسرک هم همراه با بقیة وسایل به طلبکارها داده شد.
او همة آن نُتهایِ هشتاد و هشت کلید را تازه یاد گرفته بود و قسمتی از دستِ راستِ قطعة اولِ سوناتِ مهتاب را هم مینواخت.
♫ ♫ ♫
پسرِ جوان در دوران دانشجوئی شبها آنقدر کار کرد که توانست یک پیانوی دیجیتالِ کاسیو بخرد.
هنگامی که درسش تمام شده بود میتوانست قطعه سادهشدة سوناتِ شمارة چهاردهم بتهوون را با هر دو دست، گرچه با کمی ایراد اما کامل، بنوازد.
سفر. مهاجرت. غربت. و پشتِ سر گذاشتنِ خانه و کشور و کاسیو.
♫ ♫ ♫
گرندپیانویِ یاماهایِ سفیدِ قدیمی و خوشنوا عروسِ خانه بود.
فقط چند ماه اما.
او هم همراه با عروس و اثاث و سگ و ماشین خانه را ترک کرد.
آن فرصتِ کم ولی کافی بود که مرد آنقدر تلاش کند که بتواند تمام قطعاتِ سونات را زیبا و گوشنواز اجرا کند.
♫ ♫ ♫
پیرمرد ساعتها روبرویِ هیکل زمختِ استاینویناندسانزِ سیاهش مینشست و به آن نگاه میکرد.
نمیدانست که آن غولِ عظیم چگونه وارد خانهاش شدهاست.
کلیدهایِ سفید و سیاه را گاهی فشار میداد و از صدای تولید شده هیجانزده میشد.
هشتاد و هشت کلید را که هیچ، حتی نامِ نتِ یکی از آنها را هم به خاطر نمیآود.
هیچ سوناتی را هم.
مهتاب را هم.
خود را هم.
خود را هم…